این مست های بی سر و پا را جواب کن
امشب شب من است مرا انتخاب کن

مهمان من تمامیِ این ها و پای من
قلیان و چای مشتریان را حساب کن

تمثالِ شاعرانه درویش را بکن
عکسِ مرا به سینه دیوار قاب کن

هی قهوه چی ! ستاره به قلیان من بریز
جای زغال روشنش از آفتاب کن

انگورهای تازه عشقی که داشتم
در خمره های کهنه بخوابان شراب کن

از خون آهوان بده ظرفی که تشنه ام
ماهیچه فرشته برایم کباب کن

از نشئه خلسه ای بده، از سُکر جرعه ای
افیون و می بيار، بساز و خراب کن

دستم تهی ست هرچه برایم گذاشتی
با خنده های مشتریانت حساب کن

 

مهدى فرجى

 



تاريخ : شنبه 4 مهر 1394برچسب:مهدى فرجى, | 9:48 | نويسنده : آریا |

سخت است بت پرست به تهدیدی
دست از بتی که ساخته بردارد
از دوزخی ندیده نمی ترسد
شمعی که شوق شعله به سر دارد!

این نابرابرانه ترین جنگ است 
ماه من است و آه ... که از سنگ است
یک شب که با من است،دلش تنگ است
می گوید انتظار سحر دارد!

من مصرعی شکسته و آن بانو
با چشم خویش کرده مرا جادو
من با سی و ذو حرف الفبا ، او
جز شاعری، هزار "هنر" دارد!

گرچه هنوز بر سرِ پیمان است
در فکر ترک خلوت این خانه است
این مثـل پر کشیدن پروانه است
در نظــم کائنــات اثــر دارد!

تغییر داده است پسندش را 
کوتاه کرده موی بلندش را
کفشش به پا، گره زده بندش را
با خنده گفته قصد سفر دارد...

تا لب به اعتراض گشودم،دست 
بر شانه ام نهاد و لبم را بست
با بوسه ای و گفت که عشقی هست
حتی اگر هزار "اگر" دارد.

 

 عبدالمهدی نوری



تاريخ : شنبه 4 مهر 1394برچسب:عبدالمهدی نوری, | 9:41 | نويسنده : آریا |

شبـی در مـــوج زلفــانت مـــرا هـم رنـگ دریا کن
گــل پـژمـــرده ی دل را بــه لبخندی تـو شیدا کن

چـو میـدانی بـه ســر افتــاده ام در دام چشمانت
دمـی بـا گوشه ی چشمی مـرا با غم تماشا کن

ببیـن مست و خــراب افتــاده ام در کنـــج میخانه
بیــا در عــــالم مستـــی مـــرا رنـــدانه پیــدا کن

منــم زنــــدانی امـــــواج گیســــوی پـریشـــانت
بیــا در محفـــل رنــــدان دمــی با مـن مــدارا کن

بتــا می جــویم و می بـویمت با دل در ایـــن دنیا
تـو هـم بـر دل نـگــر یکـدم مـرا در خانه ات جا کن

بیـا ای دلبـــر سیمین بــه قـــاب چهــره ای زرین
شــراب قصه را امـشب تــو شیـــرین و گــوارا کن

اسیـــر درد هجـــرانم چـــو مــــرغ شب پریشانم
مــرا هم بستــر مـــویت بـه یـک بـوسه مـداوا کن

 

جمال جمالی

 

 



تاريخ : شنبه 4 مهر 1394برچسب:جمال جمالی, | 9:38 | نويسنده : آریا |

بوسید سرم را که بگوید نگران بود
دنبال کسی بود که خود غافل از آن بود

دل بود و گرفتار وفایی که به سر نیست
من بودم و یاری که دلش با دگران بود

هرشب جگرم سوخت از این عشق خیالی
این سیل جگرسوز که از دیده روان بود

من ساکن کوی توام و از تو چه دورم !
میسوزم از این عشق که در برزخ جان بود

هرچند بگویم که تو را دوست ندارم
چیزی که عیان است چه حاجت به بیان بود

 

دکترحمیدفردصفر



تاريخ : جمعه 3 مهر 1394برچسب:دکترحمیدفردصفر, | 15:7 | نويسنده : آریا |

خیره ام در چشمِ خیست حسرتم را درک کن
قبله ام باش عاشقانه ، نیتم را درک کن
 
ای که رویایت دلیلِ گُنگِ عصیانم شده ست
شعرهایم ،گریه هایم ، خلوتم را درک کن
 
عشق را بر شانه ی اسطوره ها باریده ام
ردِّ اشکِ نیمه شب بر صورتم را درک کن
تا ابد می خواهمت این حالتم را درک کن
 
روزهای بودنم باتو علامت خورده است !
توی تقویمم بمان وُ عادتم را درک کن
 
گرچه نقشِ منفی ام را خوب ایفا کرده ام
در غزل ها جنبه های مثبتم را درک کن
 
از قرارم با تو یک عمر است که آواره ام !
لا اقل دلشوره های ساعتم را درک کن!

 

دکترحمیدفردصفر



تاريخ : جمعه 3 مهر 1394برچسب:دکترحمیدفردصفر, | 15:5 | نويسنده : آریا |

عشق ویرانـگر او در دلــم اردو زده است
هرچه من قلب هدف را نزدم، او زده است

بیستون بود دلم... عشق چه آورده سرش
که به ارگ بــم ویران شده پهلو زده است؟

مــو پریشان به شکار آمـد و بعد از آن روز
مــن پریشانم و او گیره به گیسو زده است

دامنش دامنـــه های سبلان است چقدر
طعم شیرین لبــش طعنه به کندو زده است

مثـــل مغرورترین کــــافر دنیــا که دلش
از کَــفَش رفته و حتی به خدا رو زده است

ناخدایی شده ام خسته که بعد از طوفان
تا دم مـرگ دعا خوانده و پارو زده است

تا دم از مرگ زدم گفت: "دعا کن برسی!"
لعنتـــی بـاز فقط حرف دو پهلو زده است!

" عبدالمهدی نوری"



تاريخ : جمعه 3 مهر 1394برچسب:عبدالمهدی نوری, | 15:3 | نويسنده : آریا |

تا بيايى مى پرد عطر از گلايل، ياس هم
رنگ مى بازد انار از شرمتان، گيلاس هم
چشمهايت را خدا بسيار زيبا آفريد
هر چه دقت داشت صرفش كرد، با وسواس هم
ماه را از آسمان آورده در پيشانيت
گوشه اش خالى مزين كرده با الماس هم
كور باشم تا نبينم چشم ها دنبال توست
غيرتى هستم، حسودم، اندكى حساس هم
خواستم عكسى بگيرم با تو باشد يادگار
لنز ماتش برد و حيران شد، منم ، عكاس هم
در خيالم ناز كردم گونه ات را، خيس بود
عشق يعنى قلبها جايش عوض، احساس هم

 

شاعر بی نشان



تاريخ : جمعه 3 مهر 1394برچسب:شاعربی نشان, | 15:0 | نويسنده : آریا |

حرف بسیار است اما اهل گفتن نیستم!
با دلم درگیرم... آری! با تو دشمن نیستم!

ساده می‌گویم... تو را این‌روزها گم کرده‌ام!
چند روزی می‌شود در قید بودن نیستم!

این که از او می‌نویسم در غزل‌هایم تویی!
آن که از او می‌نویسی همچنان من نیستم!

روح بی‌آلایشم را چشم‌هایت حس نکرد!
هیچ‌گاه این را نفهمیدی فقط تن نیستم!

حرف‌هایم را سکوتم می‌زند این روزها!
شاعر این بیت‌های نیمه‌جان من نیستم

 

اصغر خان محمدی



تاريخ : جمعه 3 مهر 1394برچسب:اصغر خان محمدی, | 14:59 | نويسنده : آریا |

حال خوبي ست
نسوزاندن دل.....
رسم دلدادگي و دلداري
عشق معشوق طلب کردن و عاشق ماندن

حال خوبي ست
راه رفتن ، بي چتر
زير باران اميد
بخشش هديه لبخند به لب هاي خموش
خيسي گونه ي احساس پس از
 خاطره رفتن دوست

حال خوبي ست
 کمي ، مشق محبت کردن
بذر اميد به دل پاشيدن
آشتي کردن با فطرت پاک
تا بدانند خدا ، ازآن همه ست
و به هر لحظه
به هر جا و
به هر حال ،
حال خوبي ست
"خدا "را ديدن......!!!

 

شاعربی نشان



تاريخ : جمعه 3 مهر 1394برچسب:شاعربی نشان, | 14:57 | نويسنده : آریا |

آنقدر حظ می کنم «بانو» صدایم می کنی

یا که خاتون تمام قصه هایم می کنی

دست در گیسوی من با شیطنت های لبت

قند را، هم صحبتِ فنجان چایم می کنی

هر زمستان وقتی از سرما تنم یخ می زند

با تن مردانۀ خود آشنایم می کنی

تو همان غارتگر معروف آتش پاره ای

بر دلم آتش زدی، حالا رهایم می کنی؟

من دلم طاقت ندارد، قصه را پایان بده

بی وفا! امشب چه با این بوسه هایم می کنی؟


فرشته اسماعیلیان



تاريخ : جمعه 3 مهر 1394برچسب:فرشته اسماعیلیان, | 14:54 | نويسنده : آریا |

نیستی! آغوش من احساس سرما می کند
پنجره سگ لرزه هایم را تماشا می کند

صبح تا شب در اتاق کوچکی زندانی ام 
مادرم با من سر این عشق دعوا می کند

زخم بر خود می زنم ، تا درد از حد بگذرد
بعد تو تنها مرا اندوه ارضا می کند

می گذارم سر به روی شانه ی تنهایی ام 
غم بساط اشک هایم را مهیّا می کند

بالشی که شاهد هق هق زدن های من است 
توی گوشم با همان لحن تو نجوا می کند

حال دنیایم وخیم ست و نگاهم عشق را 
از سکوت کهنه ی عکست تمنا می کند

بی تو بر تصویر تلخ زندگی زل می زنم 
مرده ای در آینه گاهی تقلا می کند ...


صنم نافع



تاريخ : جمعه 3 مهر 1394برچسب:صنم نافع, | 14:52 | نويسنده : آریا |

در مسیر زندگی بی اختیار افتاده است
جوجه ی بی مادری که دست مار افتاده است


زندگی تمثیلی از جنگل و قانون بقاست
یا سواری می دهد یا از سوار افتاده است


از کریمی و وکیلی خدا حرفی نزن
قرعه دست خواجه های تاجدار افتاده است


آه شاید درد ها شاعر تر از اینم کنند
بین زندان های شهر اینگونه جار افتاده است


ایستادیم و کسی از ما نپرسید عاقبت
دل برای ایستادن چند بار افتاده است ؟!


دست مرگ از قالی این زندگی کوتاه شد
چند روزی می شود از چشم دار افتاده است

 

محمد رضا میرزازاده



تاريخ : جمعه 3 مهر 1394برچسب:محمد رضا میرزازاده, | 14:51 | نويسنده : آریا |

رد پای تو از این فاصله پیداست هنوز
نقش اسم تو در این سینه هویداست هنوز


رفتی و بی خبر از حال من زار شدی
سفرت در نظرم مثل معماست هنوز


گر همه عالم و آدم به کناری بروند!
غم هجر تو در این سینه مجزاست هنوز


کاش بودی تو در این خانه و شاهد بودی
که بساط دل من با تو مهیاست هنوز


چه کنم تا که بفهمی که پس از این همه سال
بی تو در خانه ی دل معرکه بر پاست هنوز


اعظم تفرشی



تاريخ : جمعه 3 مهر 1394برچسب:اعظم تفرشی, | 14:50 | نويسنده : آریا |

زندگى آموخت گاهى سربزيرى بهتر است
وقت دلتنگى برايت گوشه گيرى بهتر است

دخترى زيبا كه در رويا تو را بوسيده است
دست در دست كسى ديدى، بميرى بهتر است

بغض دارى، خيره مى مانى به عكسى توى قاب
خوب مى دانى در آغوشش نگيرى بهتر است

روزها دلگير و تكرارى است اما شب كه شد
زير ماه و "گوچه" گردى با "مشيرى" بهتر است

سنگ هم عاشق شود گوهر صدايش مى كنند
در دل معشوق اگر باشى اسيرى بهتر است

ايمان فرقانى



تاريخ : جمعه 3 مهر 1394برچسب:ايمان فرقانى, | 14:49 | نويسنده : آریا |

زن نگو،قرص قَمر، جانِ جهان آمده بود
آنچه حافظ زِ بُتان خواست، همان آمده بود

قاصدِ بادِ صبا در قدمش گُل می ریخت
آبروی چمن و سروِ چمان آ مده بود

در مقاماتِ حرا، سوره ی الرحمان بود
که به تنویرِ شبِ مدعیان آمده بود

عرصه ی جذبه ی زیبائی او، مرز نداشت
مَلَک از عالَمِ بی مرز و مکان آمده بود

ان که درس غزل و عشق به سعدی می داد
هفت صد سال، پس از او به جهان آمده بود

همه ی صافی و پاکی، همه ی فضل و ادب
از سراپای وجودش به زبان آمده بود

مهربان بود، به او دردِ دلم می گفتم
بر سرم آنچه از عُمرِ گذران آمده بود

اینکه در محضرِ شب، چهره نسائید به خاک

حُکم،بر کُشتنِ یاغی به میان آمده بود

نعمتی بود،طلوعِ وی و خورشید به هم

که در آن حال و هوا، شب به امان آمده بود


کریم سهرابی



تاريخ : جمعه 3 مهر 1394برچسب:کریم سهرابی, | 14:47 | نويسنده : آریا |