تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان آریاییها و آدرس ariayiha.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.
خواه ناخواه از تو می گیرم سراغی گاه گاه
گرچه میدانم دریغم می کنی از یک نگاه
آنقَدَر آشفته ام که بر نمی آید دگر
کاری از دست مُسکّن های حاجی دادخواه*
دستهایم را رها کردی و تنها مانده ام
مثل دختربچه ای در ازدحام چارراه
هفت شهر دور را گشتم ولی پیدا نشد
عشق مثل سوزنی افتاده در انبار کاه
مادرم می گوید:عاشق ها تحمل می کنند
صبر کن اسب سپیدی می رسد از گرد راه
مریم پیله ور
دو جام قبل و ... دو تا بعد کار می چسبد
دو جام بعد در آغوش یار می چسبد
همین که مست شوی... حس کنی که خوشبختی
در اوج تلخی این روزگار می چسبد
مرا بخواه و به من چای و بوسه وعده بده
قرار تو به من بی قرار می چسبد
بچنگ جسم مرا عاشقانه ... چون شیری
که ناگهان به گلوی شکار می چسبد
چقدر مست در آغوش بودنت خوب است
چقدر بوسۀ بی اختیار می چسبد
مرا رها کن و بگذار منتظر باشم
برای بوسه کمی انتظار می چسبد
الهام دیداریان
لباس تور تن کرده درختان خیابان را
عروس برف زیبا کرده این شبها خراسان را
برای دستِ گرمت را گرفتن فرصت خوبیست
از این رو دوست دارم سردی ِ فصل زمستان را
لباس گرم میپوشیم و با هم راه میافتیم
مسیر باغ ملی سوی خود خواندهست مستان را
تو محو گفتگوی برفها و کفشها هستی
به شوخی میتکانم بر سرت برف درختان را
لبو داغ است و با آن بوسههای داغ میچسبد
چه حالی میدهد وقتی که با این میخورم آن را
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت / سرها در ...
کسی با سوز میخواند سرآغاز زمستان را
بهمن صباغ زاده
نشستم به کنجی به پای دلم
و شعری نوشتم برای دلم
تمامی پر از عطر یاد تو بود
هم این باغ و هم کوچه های دلم
دریغا که عمری گذشت و نشد
نشینی شبی در سرای دلم
بهارا سکوتت مرا می کشد
تو گویی بلایی بلای دلم
مسیحای خوبم طبیبم تویی
نفسهای گرمت دوای دلم
چه می شد که در آسمان شبم
بیایی چو مَه در فضای دلم
دریغا دریغا که تیغ ستم
بریده مرا زآشنای دلم
چو گفتم که آمد غروب بهار
شنیدم همه های های دلم
بهرام صفی پوریان
دلـم ، دریا به دریا ، از تماشای تو می گیرد
دلم دریاست امـا از تماشای تو می گیرد
جهـان زیباست ... اما مثل مردابی که با مهتاب
جهـان رنگ تماشا از تماشای تو می گیرد
نسیم از گیسوانت رد شد و باران تو را بوسید
طبیعت سهم خـود را از تماشای تو می گیرد
مگـو سیاره ها بیهوده بر گـرد تو می گردند
که این تکـرار ، معنا از تماشای تو می گیرد
تــو تنها با تماشای خود از آئینه خشـنودی
دل ِ آئـینه تنها از تماشای تو می گیرد
فاضل نظری
از همانروز که زاینده مرا مادر بود
مرگ مطلوب در آغوش توهم در سر بود
غمزه ات مرگ بر ایمان من آرد زیرا
عقل در مغزِ دل وُ عشق تو در باور بود .
دل من سوخت میان دلِ خورشید دلت
آتش افروختنت دیده و چشمم تر بود
نسخ در سیرت تو ، رنگ به صورت بخشد
چشم تو ، روح مرا کالبد و بستر بود
مرگ من کو ؟ به خلق توشود جان گیرم ؟
ذهن من با نگهت همیشه همبستر بود
تا دگر باره مرا خلق کنی ، همچون شعر
آنچنان کز ازل و خلق حیات ازبر بود
پس به آن شکل که دلخواه توشد ، خلقم کن
جنس من شمش طلا ، روح توهم زرگر بود
عشق تو، مکتب هر زاهد را سوخته است
کی تواند که بگوید چو منی کافر بود !؟
آه از این عمر، که با حسرت تو گشت هدر
مانده در پشت امیرخیز، دو صد خنجر بود !
علیرضا امیرخیزی
گر بمانی به برم یار دل آرا چه شود؟
امشبی را برسانیم به فردا چه شود؟
از شرابی که به ارث از پدرانم دارم
بُخوریم و نشناسیم سر از پا چه شود؟
من بخوانم غزلی از نگه سرمستت
تو همه گوش شوی بر من شیدا چه شود؟
کمی از لعل لبت نوش کنم،پر بکشد
آه و غم از قفس سینه ی تنها چه شود؟
یک نفس وصل به مجنون رخت رو کند و
امشبی را تو شوی گر خود لیلا چه شود؟
بین تن ها شده ام شهره به تنهایی و غم
چون که یکبار دگر من بشود ما چه شود؟
دیرسالیست که در خواب تو را میبینم
گر که تعبیر شود آن همه رویا چه شود؟
همچو بادم که ندیدست به زنجیر کسی
گر به بندم کشد آن زلف چلیپا چه شود؟
مرده روحم،جسدی بیش نی ام جان خودت
بدمی بر من خسته چو مسیحا چه شود؟
نامسلمان شده ام شاعر دربار دلت
تو خدایی کنی و من ز تو رسوا چه شود؟
پیرهن را ز تنم خود بدرانم اینبار
تهمتی گر بزنی همچو زلیخا چه شود؟
سیامک کیهانی
بی تو خزان ِ عمر ِ من از راه میرسد
پایان ِمن چه ساده و جانکاه میرسد
بار ِ دگر تمام ِ غمت تا عروج ِ صبح
امشب به دست ِخاطره ها آه ،میرسد
بر من وزید خاطره هایی به رنگ ِ تو
همچون هوای ِ تازه که گهگاه میرسد
آینده ام بدون ِ تو روشن نمیشود
مصداق ِما به دشت ِشب و ماه میرسد
میدانم هجرت ِ ابدی از جهان ِ تو
روزی،شبی،سریع و به ناگاه میرسد
ای پیک ِ مرگ مژده ی ِ فرجام ده مرا
با من بگو که لحظه ی ِدلخواه میرسد
ای لحظه ساز خاطره های خوش ِخیال
بی تو خزان ِ عمر ِ من از راه میرسد
مهدی نعیم
از من بگير اين حالت ِافسردگيها را
در من نمي بيني مگر، دلمردگيها را؟
رنگم مثال لاله هاي دشت خونين است
گاهي ببين در جان ِمن ،خون مردگيها را
ميخواهم امشب در حضور ِديدگان ِتو
بار ِدگر معنا كنم ،دلدادگيها را
پاكي ِچشمان ِزلالت عاشقم كردست
ميخواهم از چشمان ِتو آن سادگيها را
مستِ نگاهت ميشوم، هر لحظه ،اي زيبا
بازم تَحَمُل ميكنم ،بي بادگيها را
آخر نمي بيني مگر سنگين دل ِرسوا
بر صفحه ي ِپيشانيم، چين خوردگيها را
همچون \"خيال\" آواره ام در شهر غم ،برگرد
از من بگير اين حالت ِافسردگيها را
مهدي نعيم(خيال)
مثالِ مُرده اي تنها و بي كس در دلِ خاكم
كه مي نالد دلِ سرگشته يِ غمناكِ پُرچاكم
نميدانم چه حسي دردلم جُولان به پا كردست
در اين گردابِ بي حاصل شبيه حس ِكولاكم
دراين شب مرگي ِمفرط به دل حس ِبدي دارم
كه بي ارزشترين حسم، شبيهِ حس ِخاشاكم
چنان تنهايم و در خود فرو رفتم در اين شبها
تمناي تورا دارم در اين شبهاي ِغمناكم
رفيق ِآرزوهايم تورا من دوست ميدارم
به يادت هستم و در عشق ِتو مجنونِ دل پاكم
براي رد شدن از قله هاي ِكوهِ تنهايي
بخود مي پيچم و در عهدِ خود فرهادِ بي باكم
ميانِ خنده مي گريم،ميانِ گريه مي خندم
كه حس ِگريه را دارد ببين چشمان ِنمناكم
خيالا در دل شب ساكت و دلخسته مي نالم
مثال مُرده اي تنها و بي كس در دلِ خاكم
مهدي نعيم
بی تاب لحظه های حضورت نمیشوم
دلتنگ خاطرات نمورت نمیشوم
تنها نشسته ام دگر از عشق خالیم
خیره به جاده های عبورت نمیشوم
درگیر و دار ورطه ی مرداب عشق تو
پامال زخمه های غرورت نمیشوم
در لحظه ی بریدن و رفتن ز پیش تو
رام سپاه اشک بلورت نمیشوم
بی تو همان کبوتر آزاده ام هنوز
دیگر اسیر و بسته ی زورت نمیشوم
روزی که خاک سرد زمین خانه شد تورا
دیگر بسان زائر گورت نمیشوم
ماها ز آسمان شبم رفته ایی چرا؟
چشم انتظار دیدن نورت نمیشوم
آئینه ی صبور دلم را شکسته ایی
دنیا دگر \\\"نعيم\\\" صبورت نمیشوم
ديريست حسرتي به دلم نقش بسته است
هر جا روم بروي دلم راه بسته است
ديريست آرزوي نگاهت دو ديده راست
از بس كه شب به صبح رسانديم خسته است
يك لحظه بر سياهي بختم نگاه كن
انگار پيك مرگ به راهم نشسته است
نوبت به رقص مرگ رسيده دگر تمام
اين عمر سوخته بند ز بندم گسسته است
طومار زندگانيم اي نيستي بپيچ
كز لابلاي چاك دلم چاك رسته است
ميداني از چه تنگ بلور دلم شكست؟
دلخواه من ز اخم نگاهت شكسته است
با لهجه غمين سكوتت مرا بخوان
تا آن زمان كه قاصد روحم نجسته است
بيرنگ تر ز آينه رنگين رخم ببين
باران اشك زردي رويم نشسته است
آهنگ زندگي چه غم انگيز گشته است
اين بغض تلخ ساز به يادت شكسته است
با سايه ي عميق سكوت ابريم نما
اين لحظه ها دقايق سبزي خجسته است
آواز كن\" نعيم\" خدا را بگو بگو!
ديريست حسرتي به دلم نقش بسته است
مهدی نعیم
مژگان ز هم جدا کرد از خواب ناز برخاست
از گوشه گوشۀ شهر بانگ نیاز برخاست
از خانه تا برون زد، زنبیل عشوه در دست
هر گوشه پرچم صلح در اهتزاز برخاست
تا انحنای زلفش از دست باد افتاد
شور دعا ز هر سو با دست باز برخاست
جمعی ز بوی زلفش مست اَند در خرابات
قومی به آز وصلش بهر نماز برخاست
با عربده تنی چند، چندی به سوز شبگیر
هرکس به شیوه ای بر سوز و گداز برخاست
نیمی ز شهر سر را در سجده اش فرو برد
نیمی دیگر ز هجرش بر اعتراض برخاست
آوارگان او را صد دشت کرده لبریز
مأوا شود بیابان، هر جا که ناز برخاست
رقصان سری نهاده اینجا دل رضا هم
تا بر نوای عشقش آهنگ ساز برخاست
رضا حیدری نیا
گفتم عــلاقـــه... گفتــــا ابراز می توان کرد
گفتم که عشق... گفتـــا آغاز می توان کرد
گفتم کـــه رازِ دل را تــا کــــــی نهان کنم من؟
گفتا کــه محرمــــی را همـــراز می توان کرد
گفتم که غصــه دارد این دل علاجِ آن چیست؟
گفتا کــه با خـدایـــــش دمســـاز می توان کرد
گفتم تمــامِ درهــــا بســتــه شــده بــه رویــم
گفتا که با کــلــیـــدی در بــاز مــــی توان کرد
گفتم که می هراسم... گفتا کـه دل قوی دار
پـروا " اگر نباشد، " پرواز " می توان کرد "
گفتم شکســته بالـــم... پروازِ من محال ست
گفتا اگـــر بخواهــــی، اعجــــاز می توان کرد
گفتم که دوســــت دارم هم صحبـتِ تو باشـــم
گفتا که وقت تنگ سـت؛ ایجــاز می توان کرد
گفتم مــــرو... به نازت کمتـــــــر مرا برنجان
گفتا تو را نیازست؛ پس نــــاز می توان کرد
گــــــر روزگـــــــــار با دلِ مــــن یـاوری کند
شایــد دوباره مهــــرِ تو جادوگــــــــری کند
آن دست ها کجاست که دستم بگیــرد و
آن چشم ها کجاست که افسونگری کند؟
در کارزارِ قلـــــبِ مــن و جعـــــدِ زلــــفِ تو
گـــویا که عشـــــــــق آمـــده تا داوری کند
بر قلبِ زخم خـــورده ی من شــرم باد اگر
در حکـــمِ عشــقِ پاکِ تو خیره سری کند
هیهــات اگــر لبـــــی به لبِ دیگــران نهم
یا دل بجـــــز رُخــــــت هــوسِ دیگری کند
بایــد کــــــه ابتــدا بکُشـــــد دیــوِ نفس را
آن کـس که قصــــد دیــــدن روی پری کند
از خود رهیده ام که به عشقت رسانی ام
ایمــــان فروختــــم که دلـــم کافــری کنــد
در کوی دوست شهره ی کفر ار شود کسی
بهتــر از آنکـــــه دعـــویِ پیغـــمبــــری کند
ای کاش که این سوخته دل حوصلـه می کرد
از سوزِ جدایــیِ تـــو کمتـــر گـلــــه می کرد
رفتی و فروریخـــــتـم؛ ای کــاش کسی بود
امدادرسانـــی پس از ایــن زلــزلــه می کرد
یاد آر دو چشمـی که چو گیسوی تو می دید
سلسال روان از خَــمِ آن سلســلــه می کرد
افسوس ندانست دلــت: زخـــــــم... دلم را
شمشیر نمی کرد که این فاصـــله می کرد
کشتیِ نگاهت همه جا رفــت ؛ چه می شد
گاهی سفری هم سوی این اسکله می کرد؟
بیهــوده چه نالــیـــــم ؟ که دل بایـــد از آغاز
فکرِ گـــــذر از سختــــی این مرحله می کرد
...
هوش از سرم رفــت ای پری؛ تابِ تماشـا نیست
گیسو پریشـــان کــرده ای ؛ تقصیر از مــا نیست
لطفــی که در گیســــو و ابروی لطیفـــت هست
در پرنیــان و مخمـــــل و در رخــتِ دیبـــــا نیست
شهدی اســــت در گیلاسِ آن چشمــانِ مینائی
دیگـــر نیــــــازی به مـــیِ ناب و به وُدکـــا نیست
لحن ات نمی گنجد در این نت های سُل لا سی
دو نیست و رِ نیست و می نیست و فا نیست
در وسعــتِ نــــامِ تو هــر هفت آسمان گم شد
نه... جمـــعِ چندین حــــرفِ محدودِ الفبا نیست
من مُــرده بودم زنـده ام کـــردی تو با سِحــــرت
سِحــری که در لیلـی و شیرین و زلیخا نیسـت
جان را تو بخشیــدی که در هُــرمِ نفــس هایت
جاری ست روحی که در انفاسِ مسیحا نیست
گفتند: جـــــز او را بـبـیــن؛ امــــا ندانســـتـنــد
این چشــم دیگر بر کسی غیر از تو بینا نیست
امروز دستــم را بگیــر ؛ آری همیــن امــروز...
در حکم دل، موکولِ این واجب به فردا نیست
مرتضی عزیزی
هـــرگز او را بــاز نتــــوان دیـــد، شاید حکمتی ست
مــحـــو شــد آن مایه ى امیــد، شاید حکمتی ست
ابــتــــدا و انتهــــایــش مــیــــوه ی ممنـــوعــــه بود
باید ایـــن تقـــدیر را فهــمیـــد، شایـد حکمتی ست
زیــنــتِ بســتــــــانِ دل بود آن گــــلِ زیبــــا، دریـــغ
دیگــری یکــــبــاره او را چیــــد، شاید حکمتی ست
ســــاز ناکــوک دلــــــم موسیقــی غـــــم را نواخت
او غــمِ این ســاز را نشـنیــــد، شاید حکمتی ست
ساغـــرم پر گشـــت از صهـــبـــای او، امـــا رقیـــب
جـــام را تا آخـــرش نوشــیـــد، شاید حکمتی ست
امتـــــدادِ عشــق بیهـــوده ســت، عقلــم بی امان
می کنــد قلــبِ مرا تهــدید، شایــــد حکمتی ست
از یقین چون در هــراس اســت این دلِ بیچـــاره ام
گشته او بازیچــــه ی تردیــد، شایــد حکمتی ست
تا کجـــا باید به «حکمـت» قلب را دلــخــوش نمـود؟
روی سر این شیـره را مالید: شاید حکمتی ست؟
خسته شد روحم از این سیلابِ حکمتهــا، خــــــدا
کاش می شد تا ابد خوابید، شاید حکمتی ست...
بگذار قیامت بکنم چند دقیقه
با بغض، نگاهت بکنم چند دقیقه
یک عمر به پای تو نشستم گله ای نیست
بگذار شکایت بکنم چند دقیقه
بنشین که شکایت کنم از باعث این عشق
با چشم تو صحبت بکنم چند دقیقه
میگفت پدر گریه نباید بکند مرد
سخت است رعایت بکنم چند دقیقه
رسم است که خنجر بزند دوست به پشتم
بگذار رفاقت بکنم چند دقیقه
صدبار به پای تو بیفتم دم رفتن
احساس لیاقت بکنم چند دقیقه
وقتی بروی آخر دنیاست برایم
بگذار قیامت بکنم چند دقیقه
علی صفری
بر هم بزن قانون نحس بیاساسی را
- این قصهی از روز اول اقتباسی را -
وقتی اساساً بیگناهی نیست در عالم
از نو بیا بنویس قانون اساسی را
مرغ قفسزاد از قفس بیرون رَوَد؛ مردهست
شاعر بیا بس کن تو هم بحث سیاسی را
ما از شروع ارتباطی تازه میترسیم
چون یادمان دادند «بیگانههراسی» را
هر کس حواسش جمع باشد زود میمیرد
ترویج کن در بین مردم بیحواسی را
جای «علوم اجتماعی» کاش بگذارند
در درسها سرفصل «تنهاییشناسی» را
اصغر عظیمی مهر
خبرنامه وب سایت: