ز دریچه های چشمم نظری به ماه داری
چه بلند بختی ای دل که به دوست راه داری

به شب سیاه عاشق چکند پری که شمعی است
تو فروغ ماه من شو که فروغ ماه داری

بگشای روی زیبا ز گناه آن میندیش
به خدا که کافرم من تو اگر گناه داری

من از آن سیاه دارم به غم تو روز روشن
که تو ماهی و تعلق به شب سیاه داری

تو اگر به هر نگاهی ببری هزارها دل
نرسد بدان نگارا که دلی نگاهداری

دگران روند تنها به مثل به قاضی اما
تو اگر به حسن دعوی بکنی گواه داری

به چمن گلی که خواهد به تو ماند از وجاهت
تو اگر بخواهی ای گل کمش از گیاه داری

به سر تو شهریارا گذرد قیامت و باز
چه قیامتست حالی که تو گاه گاه داری

شهریار

 

 



تاريخ : جمعه 25 دی 1394برچسب:شهریار, | 15:33 | نويسنده : آریا |

 

ما که رقصیدیم به هر، سازی زدی ای روزگار
دل به تو بستیم و آخر ، دل شکستی روزگار

 خوب بودم پس چرا کاتب برایم غم نوشت
کی روا باشد جوابم ،با بدی ای روزگار

فارغ التحصیل دانشگاه درد و غصه ام
بهر شاگردت عجب، سنگ تمامی روزگار

گر برای دیگران مثل بهاران سبز سبز
بهر من پاییزی و ،فصل خزانی روزگار

میکنم دل خوش به هر چیزی حسودی میکنی
مثل رهزن میزنی، بر خنده ام چنگ روزگار

کاش می گفتی ز آزارم چه حاصل میشود
وای عجب بی معرفت ،اهل جفایی روزگار

چون پرنده با چه شوقی لانه بر هم میزنم
دست بی رحمت کند خانه خرابم روزگار

چرخ گردون با دلم نامهربان باشد ولی
با همه درد و غمت بازم صبورم روزگار

 

شاعر بی نشان

 

 

 

 

 



تاريخ : جمعه 25 دی 1394برچسب:شاعر بی نشان, | 15:32 | نويسنده : آریا |

 

ز بس بی تاب آن زلف پریشانم، نمی دانم 
حبابم، موج سرگردان طوفانم؟ نمی دانم

حقیقت بود یا دور و تسلسل حلقه ی زلفت؟ 
هزار و یک شب این افسانه می خوانم، نمی دانم 
... 
سراسر صرف شد عمرم همه محو نگاه تو 
ولی از نحوه ی چشمت چه می دانم؟ نمی دانم

چو اشکی سرزده یک لحظه از چشم تو افتادم 
چرا در خانه ی خود عین مهمانم؟ نمی دانم

ستاره می شمارم سال های انتظارم را :
هزار و سیصد و چندین و چندانم؟ نمی دانم

نمی دانم بگو عشق تو از جانم چه می خواهد؟ 
چه می خواهد بگو عشق تو از جانم؟ نمی دانم

نمی دانم به غیر از این نمی دانم، چه می دانم؟
نمی دانم، نمی دانم ، نمی دانم ، نمی دانم!!

 

قیصر امین پور

 

 



تاريخ : جمعه 25 دی 1394برچسب:قیصر امین پور, | 15:30 | نويسنده : آریا |

 

نه رقص بی اراده ی چین های دامنم
نه رد بوسه ای که به جا مانده بر تنم


نه تاج گل، نه تور، نه پیراهن سفید
نه رنگ تازه ای که به موهام می زنم


چیزی به جز خیال تو باعث نمی شود
گاهی به یاد داشته باشم که یک زنم


وقتی که هستی و شب و روزم پراز غم است
وقتی تو را نداشته باشم چه می کنم ! ؟


ای بادها! چگونه به من یاد می دهید
این خانه را به عطر تن او بیآکنم؟


ای ابرها که روی سرش چتر می شوید
از روشنایی تن او دل نمی کنم


گاهی بتاب طعم دهانم عوض شود
لیموی باغ میوه ی خاموش و روشنم!

 

شیرین خسروی

 

 



تاريخ : جمعه 25 دی 1394برچسب:شیرین خسروی, | 15:29 | نويسنده : آریا |

 

تو را دوست دارم ، چرا باورت نیست ؟
به عشقت دچارم ، چرا باورت نیست ؟


تمام خودم را _ اگر چند ناچیز _
به تو می سپارم ، چرا باورت نیست ؟


من ابری ترین بُغض - بُغضی که باید -
که باید ببارم ، چرا باورت نیست ؟


اگر هم در آتش ، ولی باز با تو
قدم می گذارم ، چرا باورت نیست ؟


کویرم ، پُر از تشنگی... با تو امّا
پُر از چشمه سارم چرا باورت نیست ؟


کنار تو چون جویباران ِ جاری
صدای بهارم ، چرا باورت نیست ؟

 

سهیل محمودی

 

 



تاريخ : جمعه 25 دی 1394برچسب:سهیل محمودی, | 15:28 | نويسنده : آریا |

 

گیسو کمند مست مادر زاد
ابرو کمان حلقه در گیسو
شالوده ی عشرت مع القلبی
ای تو که دل را می بری هر سو

باید بگویم آخرش هستم؟!
یک شاعر خسته پر از پایان
یک مرد ویران در ته پوچی
یک آیه که جا مانده از قرآن

دیوانه ای در خود فرو رفته 
یک تیغ در اوج خطر کردن 
یک یاغی جا مانده از اسبش
یک زخم بد از ناف تا گردن ؟!

دیگر چه مانده از پریدن ها 
این زخم چرکین را چه می بندد
این دست های کهنه و بی کس
آغوش من در گریه می خندد

وقتی غرورم مانده در تاریخ
وقتی صدایم زنگ هشدار است
یک جای این دلبستنم لنگ است
بخت بدم انگار بیدار است

 

آسآسمان

 

 



تاريخ : جمعه 25 دی 1394برچسب:آسآسمان, | 15:27 | نويسنده : آریا |

 

 

گرفتم عمر را در شیشه ی ساعت نگه دارم
تورا در عکس می شد کاش از حرکت نگه دارم !

 

تو میراث هزاران باغ سرسبزی و من باید 
گلی همچون تورا در خانه با دقت نگه دارم

 

زلیخا را بگو فهمیده ام دیگر نمی ارزد
که من این عشق را یک عمر با تهمت نگه دارم

تو نیشابور نه ، شیراز نه ، آن کشوری هستی
که می کوشم تنش را دور از غارت نگه دارم

که می کوشم پس از هر بوسه ای عطر دهانش را
شبیه نامه ای سربسته در پاکت نگه دارم !

شراب خانگی ، اینروزها باید که نامت را
به مستی در دهان خویش با وحشت نگه دارم .

 

بنیامین دیلم کتولی

 

 

 

 



تاريخ : جمعه 25 دی 1394برچسب:بنیامین دیلم کتولی, | 15:26 | نويسنده : آریا |

 

ناله از دوری آن کن که تو را می فهمد
عشق خود صرف همان کن که تو را می فهمد


درد دل،شعر قشنگ،این همه احساس لطیف
به کسی این سه بیان کن که تو را می فهمد


نوجوانی و جوانی چو بهاریست به عمر
پای آن ، عمر خزان کن که تو را می فهمد


دل به هر بار غم و درد فرو می ریزد
به کسی پس نگران کن که تو را می فهمد


عاشقی سود ندارد به خدا من دیدم
پای آن یار زیان کن که تو را می فهمد


اشک وصل است به خون دل و آن شاهرگت
بهر آن اشک روان کن که تو را می فهمد


گر غمت خلق بدانند شماتت بکنند
پیش آن سرت عیان کن که تو را می فهمد


بگذار هر که دلش با تو نباشد برود
به کسی هی تو بمان کن که تو را می فهمد


شهرام نصیری

 

 



تاريخ : جمعه 25 دی 1394برچسب:شهرام نصیری, | 15:25 | نويسنده : آریا |

 

ﺿﺮﺑﺎﻥ ﻗﺪﻣﺖ ﻓﺮﻡ ﺭﻭﺍﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ
ﺣﺮﮐﺎﺕ ﺑﺪﻧﺖ ﺭﻗﺺ ﺳﻤﺎﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ

ﺷﺐ ﻭ ﺭﻭﺯﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﺎ ﺣﺮﻑ ﺗﻮ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻥ
ﻟﺐ ﺗﻮ ﻣﯽ ﮐﺸﺪ ﻭ ﺑﺎﺯ ﻓﺪﺍﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ

ﻗﺴﻤﺖ ﻣﯿﺪﻫﻢ ﺍﯾﻨﻄﻮﺭ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﻧﮑﻨﯽ
ﺑﯽ ﺷﺮﻑ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﮐﺬﺍﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ

ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯽ ﺭﺳﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯼ
ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺧﻨﺪﻩ ﯼ ﻣﺴﺘﺎﻧﻪ ﺳﺰﺍﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ

ﺩﻭ ﻗﺪﻡ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻪ ﺍﻏﻮﺵ ﻣﺮﺩﺩ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ
ﺑﻐﻠﺖ ﺳﺎﺑﻘﻪ ﯼ ﺣﮑﻢ ﻗﻀﺎﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ

ﻣﯽ ﺭﻭﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﻭ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻫﺎ ﭘﯿﺪﺍﯾﯽ
ﺧﺎﻧﻪ ﺑﯽ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺍﺻﻼ ﭼﻪ ﻧﻤﺎﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ؟

ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﻮﺩ ﺷﻬﺮ ﺩﻟﺶ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ
ﮐﻮﭼﻪ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺭﻭﯾﺎﯼ ﺭﻫﺎﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ

ﺍﺳﻤﺎﻥ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺍﺑﺮﯼ ﺑﯽ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺍﺳﺖ
ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺣﺴﺮﺕ ﯾﮏ ﻋﻘﺪﻩ ﮔﺸﺎﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ


ﺳﺮﺣﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ﺩﻟﻢ ﺑﺎﺧﺒﺮﯼ
ﻗﻠﻤﻢ ﺩﺭ ﻏﺰﻝ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ

 

ﺣﺴﯿﻦ ﺁﻫﻨﯽ

 

 



تاريخ : جمعه 25 دی 1394برچسب:ﺣﺴﯿﻦ ﺁﻫﻨﯽ, | 15:24 | نويسنده : آریا |

 

هرچه با تنهایی من آشنا تر می شوی
دیرتر سر میزنی و بی وفا تر می شوی

هرچه از این روزهای آشنایی بگذرد
من پریشان تر، تو هم بی اعتنا تر می شوی

من که خُرد و خاکشیرم! این تویی که هر بهار
سبزتر می بالی و بالا بلا تر می شوی

مثل بیدی زلف ها را ریختی بر شانه ها
گاه وقتی در قفس باشی رها تر می شوی

عشق قلیانی ست با طعم خوش نعنا - دو سیب
می کشی آزاد باشی، مبتلا تر می شوی

یا سراغ من می آیی چتر و بارانی بیار
یا به دیدار منِ ابری نیا... تر میشوی


حامد عسکری



تاريخ : جمعه 25 دی 1394برچسب:حامد عسکری, | 15:23 | نويسنده : آریا |

 

مرگم بهانه شد به من عاشقت کمی 
بین تمام مشغله هایت زمان دهی 
تا روی تیر برق سر کوچه ی شما 
عکسی زنند ، خاطره ها را تکان دهی

تن بی تو در مزار خودش دفن شد ولی
دل پای حرفهای خودش ایستاده است
حالا تو هم بیا و کنار جنازه ام 
اشکی بریز تا که غمت را نشان دهی

ده سال پیش وقت جدایی دل مرا
با خویش برده ای و دگر پس نداده ای
حالا که مرده ام به همین نیز راضی ام
یک مشت خاک بر جسدم جای آن دهی

همسایه،خانه، شهر، خیابان، غزل، اجل
در مرگ من تمامی شان دست داشتند
اما تو هیچ در پی تقصیر خود نباش
من خواستم که ختم بر این داستان دهی

دنیا بدون من به کسی سخت نگذرد
هرکس به فکر عاشقی و کسب روزی اش
تنها سفارش اینکه بیاموز بعد من
باید به عشق تن بدهی یا که جان دهی

این بیت را وصیت آخر حساب کن 
مثل همیشه دردسرت می دهم ، ببخش
خانم بدان که منتظرم عصر جمعه ای
گنجشک های قبر مرا خرده نان دهی

 

علیرضا کیانی

 

 



تاريخ : جمعه 25 دی 1394برچسب:علیرضا کیانی, | 14:23 | نويسنده : آریا |

 

این دودها یعنی هنوز آرامشی باقی‌ست
یعنی پریشانی نکن، تا سوزشی باقی‌ست

این دودها یعنی تو تنها نیستی ای مرد
سیگارهایی را که داری می‌کشی باقی‌ست

دنیا همین قدرش برایم بس، که می‌بینم
در ابتدای دودهایم تابشی باقی‌ست

دارید میخندید و می‌گویید دیوانه‌ست...
این طعنه‌ها در حالتِ افزایشی باقی‌ست

حالا شما هُشیار! با شبها چه باید کرد؟
وقتی که از بودن برایت بالشی باقی‌ست

حال مرا تنها درختی خوب می‌فهمد
که از تمام برگ و بارش خش‌خشی باقی‌ست

فریاد کردم " خب برو" این شعر اما گفت:
از آن همه مغرور بودن خواهشی باقی‌ست

 

جاوید نبی زاده

 

 



تاريخ : جمعه 25 دی 1394برچسب:جاوید نبی زاده, | 14:22 | نويسنده : آریا |

 

در فراخوان نگاهت،زود شرکت میکنم
با خیالت یک دو ساعت،خوب خلوت میکنم

چشم های تو مجازی نیست اما،تاسحر
با نگاه بی نظیرت،بی صدا چت میکنم

چشم هایت موج دریا و،خیالت آسمان
تا نگاهت میکنم،احساس لذت می کنم

یک زمان میرنجی و یکبار میخندی برام
دل فدای خنده های بیصدایت میکنم

زل زدن درچشمهایت،اتفاقی ساده نیست
از نگاه مهربانت کسب رخصت میکنم

با خیالم همنشینی،از همه عالم جدا
از تمام مردم دنیا،سوایت میکنم...

کاش میشد میپریدم بی هوا در خلوتت
از نگاهت شرم دارم من،رعایت میکنم

شاعر بی نشان

 

 



تاريخ : پنج شنبه 24 دی 1394برچسب:شاعر بی نشان, | 16:21 | نويسنده : آریا |

 

ملکا، مها، نگارا، صنما، بتا، بهارا
متحیرم! ندانم، که تو خود چه نام داری!

صفت رخام دارد تن نرم نازنینت
دل سخت نیز با او نه کم از رخام داری!

نه من اوفتاده تنها به کمند آرزویت
همه کس سر تو دارد، تو سر کدام داری؟!

بجز این گنه ندانم که محب و مهربانم!
به چه جرم دیگر از من، سر انتقام داری؟!

نظر از تو برنگیرم، همه عمر تا بمیرم
که تو در دلم نشستی و سر مقام داری

سخن لطیف سعدی نه سخن که قند مصری
خجلست از این حلاوت که تو در کلام داری


سعدی



تاريخ : پنج شنبه 24 دی 1394برچسب:سعدی, | 16:20 | نويسنده : آریا |

 

 دیر گاهی ست ، غزلباز شدم
عشق را ، نادره پرداز شدم


چشمهای تو ، چنان کوکم کرد
که چنین ، با دل خود ساز شدم


به چه اندیشه ، مرا رقصیدی ؟!
که به پایت همه آواز شدم


چون به طنازی تو تن دادم
- نازنینا ، همه تن ، ناز شدم


ره به پایان خودم می بردم
چه نظر کردی و آغاز شدم


گفته : بودی که زبان باز مکن
دل ز من بردی و خود ، راز شدم


کشته ی عشق تو گشتم هر دم
زنده ی چشم پر اعجاز شدم


کولی ام  ، گو که تفال بزند
غزلی خواجه شیراز شدم


به قفس تن چو ندادم همه عمر
روح عشقت شده ، پرواز شدم


عشق را معرکه  " گویا " چه نصیب
که سوار دل تکتاز شدم
                  

گویا فیروزکوهی

 

 



تاريخ : پنج شنبه 24 دی 1394برچسب:گویا فیروزکوهی, | 16:19 | نويسنده : آریا |

 

چو بستی در بروی من به کوی صبر رو کردم
چو درمانم نبخشیدی به درد خویش خو کردم

چرا رو در تو آرم من که خود را گم کنم در تو
به خود باز آمدم نقش تو در خود جستجو کردم

خیالت ساده دل تر بود و با ما از تو یک رو تر
من این ها هر دو با آيینه دل رو به رو کردم

فشردم با همه مستی به دل سنگ صبوری را
زحال گریه ی پنهان حکایت با سبو کردم

فرود آ ای عزیز دل که من از نقش غیر تو
سرای دیده با اشک ندامت شست و شو کردم

صفايي بود دیشب با خیالت خلوت ما را
ولی من باز پنهانی تو را هم آرزو کردم

ملول از ناله ي بلبل مباش ای باغبان رفتم
حلالم کن اگر وقتی گلی در غنچه بو کردم

تو با اغیار پیش چشم من می در سبو کردی
من از بیم شماتت گریه پنهان در گلو کردم

حراج عشق و تاراج جوانی وحشت پیری
در این هنگامه من کاری که کردم یاد او کردم

ازین پس شهریارا ما و از مردم رمیدن ها
که من پیوند خاطر با غزالی مشک مول کردم

شهریار

 

 



تاريخ : پنج شنبه 24 دی 1394برچسب:شهریار, | 16:18 | نويسنده : آریا |

 

 رفتنت آغاز ویرانیست حرفش را نزن

ابتدای یک پریشانیست حرفش را نزن



             گفته بودی چشم بردارم من از چشمان تو

             چشمهایم بی تو بارانیست حرفش را نزن



آرزو داری که دیگر بر نگردم پیش تو

راه من با اینکه طولانیست حرفش را نزن



             دوست داری بشکنی قلب پریشان مرا

             دل شکستن کار آسانیست حرفش را نزن



عهد بستی با نگاه خسته ای محرم شوی

گر نگاه خسته ما نیست حرفش را نزن



             خورده ای سوگند روزی عهد خود را بشکنی

             این شکستن نا مسلمانیست حرفش را نزن



خواستم دنیا بفهمد عاشقم گفتی به من

عشق ما یک عشق پنهانیست حرفش را نزن



             عالمان فتوی به تحریم نگاهت داده اند

             عمر این تحریم ها آنیست حرفش را نزن



حرف رفتن میزنی وقتی که محتاج توام

رفتنت آغاز ویرانیست حرفش را نزن

 

فرامرز عرب عامری



تاريخ : پنج شنبه 24 دی 1394برچسب:فرامرز عرب عامری, | 16:17 | نويسنده : آریا |

 

دستم نمی رسد که تو را دست چین کنم
این شاخه هم که خر شده سر خم نمی کند

وقتی گل انار لبت قسمت من است 
پائیز از علاقه ی من کم نمی کند

یک سیب سرخ،سهم پدر بود و نصف کرد 
دادش به تو که نصف کنی با من و چه بد

حواٌ شدم که مال تو باشم ، ولی خدا 
من را شریک بچه ی آدم نمی کند

برفم که ذره ذره مرا ذوب میکنی
در آخرین سپیده دم قلٌه ی نگاه

هرکس که گر گرفته در آغوش گرم تو 
دیگر توجهی به جهنٌم نمی کند

از شعر دم نزن،تو که شاعر نمی شوی
خامم که عاشقت شده ام، نه!بگو بله

از او که پای خوب و بدت ایستاده است 
جز دل چه خواستی که فراهم نمی کند؟

باشد، بتاز اسب خودت را ، ولی سکوت
تنها جواب رج رج شلاق های تو

بی زحمت چمن به تو آوردهام پناه 
اسبی که رام عشق تو شد رم نمی کند

 

طاهره خنیا

 

 



تاريخ : پنج شنبه 24 دی 1394برچسب:طاهره خنیا, | 16:16 | نويسنده : آریا |

 

مثل شعری عاشقانه ، خواندنت را دوست دارم
مهمان قلب من باش، ماندنت را دوست دارم

آسمان صاف و ساده ، آبی ات را دوست دارم
دور از ابر سیاهی ، نابیت را دوست دارم

نیمه ماهی ، کنج شبها ، دیدنت را دوست دارم
چون گل خوش رنگ و خوش بو ، چیدنت را دوست دارم

من سلام گرم اما ، ساده ات را دوست دارم
آن نگاه بر زمین افتاده ات رادوست دارم

چشمهای از وفا آکنده ات را دوست دارم
گل بخند ، آرام آرام خنده ات را دوست دارم

آنهمه بخشندگی ، افتادگی را دوست دارم
تا تو هستی در کنارم زندگی رادوست دارم.

 

شاعر بی نشان

 

 



تاريخ : شنبه 19 دی 1394برچسب:شاعر بی نشان, | 12:36 | نويسنده : آریا |

 

بر دارِ سری باش که سردار تو باشد

منصور کسی باش که بر دار تو باشد

 

این قوم، فروشنده ی زیبایی مصرند

پرهیز کن از هر که خریدار تو باشد

 

تا سایه به دنبال قدم های تو راهی است

بگذار که معشوق گرفتار تو باشد

 

آنقدر بگو عشق، بگو عشق، بگو عشق

تا مرگ مگر لحظه ی دیدار تو باشد

 

آن قدر بگو نیست شدم، نیست شدم، نیست

تا عکس تو در آینه انکار تو باشد

 

ارزان مفروش آینه را، خویش گران است

تا صورت تو رونق بازار تو باشد

 

دامن مکش از حلقه ی مجموع پرستی

هر چند که این تفرقه اجبار تو باشد

 

گفتند پرستشگر پریان جوان باش

باشد؛ نفس پیر، پرستار تو باشد

 

گفتم نفس پیر، دلیل سفرم شد

گفتند خدا یار و نگهدار تو باشد

 

حافظ ایمانی

 

 

 


تاريخ : شنبه 19 دی 1394برچسب:حافظ ایمانی, | 12:34 | نويسنده : آریا |