تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان آریاییها و آدرس ariayiha.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.
همیشه او مرا ترک کرد
همیشه من گریان ماندم
بعد از رفتن کشتی
بعد از غروب آفتاب ...
همیشه پیشانی من
به دیوار حسرت ها کوبیده شد و
شکافت...
این چه عشقی بود !؟
رسول یونا
شعله زد عشق و من از نو نو شدم
پر شدم از عشق تو مملو شدم
شوق شيدايي مرا از من گرفت
من به خود برگشتم از تو تو شدم
آه ، با تو من چه رعنا مي شوم
آه ، از تو من چه زيبا مي شوم
عطر لبخنده خدا مي گيرم و
شکل آواز پري ها مي شوم
آه ، هستي جز تمناي تو نيست
آه ، لذت جز تماشاي تو نيست
يک نفس دور از تو باشم ، مرده ام
زندگي جز مرگ در پاي تو نيست...
شاعر بی نشان
باران که شدی،مپرس این خانه کیست!
سقف حرم و مسجد و میخانه یکیست!
باران که شدی،پیاله ها را نشمار،
جام و قدح و کاسه و پیمانه یکیست!
باران!!!!تو که از پیش خدا می ایی،
توضیح بده عاقل و فرزانه یکیست!
بردرگه اوچون که بیفتد به زمین،
شیر و شتر و پلنگ و پروانه یکیست!
با سوره دل، اگر خدا را خواندی،
حمد وفلق و نعره ی مستانه یکیست،
ازقدرت حق،هرچه گرفتند بکار،
در خلقت حق رستم و موریانه یکیست!
گر درک کنی خودت خدا را بینی
درکش نکنی کعبه و بتخانه یکیست...
بهروزفیروزی قلعه جوق
نبین به چهره جوان مانده ام دلم پیر است
من از شکست و شکست از صدای من سیر است
تو را قسم به عزیزت که پیش من دیگر
نگو که شیر اگر پیر هم شود شیر است
کسی مرا نمی بیند و باز می چرخم
که این حکایت تلخ چراغ آژیر است
چه قدر خاطره ی ناتمام دارم من!
که اسم تک تکشان حکمت است و تقدیر است
مرا امید به یک اتفاق تازه نده
برای خیلی از این اتفاق ها دیر است
من از نماز به این نکته اش رسیدم که
سلام وقت خداحافظی چه دلگیر است !
دکترحمیدفردصفر
مثل یك مُرده كه يك مرتبه جان ميگیرد
دلم از بُردن نامت هيجان ميگیرد
قلبم از کار که افتاد،به من شوک ندهید
اسم عشقم كه بيايد؛ ضربان ميگیرد
شاعر بی نشان
ببار باران
کمی آرام...
که پاییز هم صدایم شد
که دلتنگی و تنهایی رفیق با وفایم شد
ببار باران
بزن بر شیشه ى قلبم....
بکوب این شیشه را بشکن
که درد کمتری دارد اگر با دست تو باشد
ببار باران
که تا اوج نخفتن ها مدام باریدم از یادش
ببار باران
جماعت عشق را کشتن
کلاغا بوته ی سبز وفا را بی صدا خوردن
ولی باران ، تو با من بی وفایی
توهم تا خانه ی همسایه می باری
و تا من
میشوی یک ابر تو خالی
ببار باران...
که تنهاى تنهایم ...!
شاعر بی نشان
اونیکه دوستت داره
هیچ وقت اشکتو درنمیاره....
مگه اینکه از دلتنگی براش گریه کنی
هیچ وقت تنهات نمیزار....
مگه اینکه خدا با مرگ ازت بگیردش
هیچ وقت عذابت نمیده.....
هیچ وقت باعث بیخوابی
و استرس قلبت نمیشه
هیچ وقت دلش نمیاد ناراحتت کنه
هیچ وقت باهات قهر نمیکنه
هیچ وقت بهت دروغ نمیگه
هیچ وقت نمیزاره التماسش کنی
هیچ وقت دلش نمیاد جوابتو نده
هیچ وقت کسی رو به تو ترجیح نمیده
هیچ وقت منتظرت نمیزاره
همیشه حوصلتو داره
حوصله حرفات
حوصله اینکه برات حرف بزنه
آدمی که دوستت داره
یه بار میگه دوستت دارم
ده بار ثابت میکنه
فاضل عطایی
موج میداند ملال عاشق سرخورده را
زخم خنجرخورده حال زخم خنجرخورده را …
در امان کی بودهایم از عشق، وقتی بوی خون
باز، وحشی میکند باز ِ کبوتر خورده را
مرگ از روز ازل با عاشقان همکاسه است
تا بلرزاند تنِ هر شام ِ آخر خورده را
خون دلها خوردهام یک عمر و خواهم خورد باز
جام دیگر میدهندش جام دیگر خورده را
شعر شاید یک زن زیباست، من هم سایهاش
عاشق خود میکند هرکس به من برخورده را
مژگان عباسلو
زود میلرزد دلم! اینقدر طنازی نکن!
اینچنین با چشم معصومت هوسبازی نکن!
یک سوال ساده پرسیدم ، جوابش ساده است
یا بگو *نه* یا که *آری* ، قصه پردازی نکن
تا برای دلبری شیرین زبانی کافی است
وقت خود را بیش از این صرف زبان بازی نکن
حاصل یک عمر در یک لحظه ویران می شود
مثل سیل سرکشی خانه براندازی نکن
راه ناهموار و پایم لنگ و اسبم خسته است
در چنین وضعی تو دیگر سنگ اندازی نکن
*جان نثاری* حالت اغراق در دلدادگی ست
بعد از این دل خوش به این آمار جانبازی نکن
کی به خدمت میگمارد عاقلی دیوانه را ؟!
این جماعت را معاف از رنج سربازی نکن....
کاری به کار عشق ندارم !
من هیچ چیز و هیچ کسی را
دیگر در این زمانه دوست ندارم
انگار
این روزگار چشم ندارد من و تو را
یک روز ، خوشحال و بی ملال ببیند
زیرا هر چیز و هر کسی را که دوست تر بداری
حتی اگر که یک نخ سیگار
یا زهر مار باشد
از تو دریغ می کند ...
پس
با همه وجودم ، خود را زدم به مردن
تا روزگار ، دیگر کاری به من نداشته باشد
این شعر تازه را هم ناگفته می گذارم ...
تا روزگار بو نبرد ...
گفتم که
کاری به کار عشق ندارم !
فاضل عطایی
تو در آیینه پیدا شو، تو را دیدن فقط با من
تو لب تر کن همین؛ چون ابر باریدن فقط با من
من آرایشگرم شاید، شهید شانه و قیچی
تو ابرو را بیاور، مو به مو چیدن فقط با من
تو در جای خودت می ایستی، وقتی که می گویم
تو خورشید منی، دور تو گردیدن فقط با من
دوباره نوجوانم، در سرم سوداست، یعنی که
تو را از لای درها، دزدکی دیدن فقط با من
مرا باید ببیند چشم نامحرم فقط با تو
تو را باید ببیند حین خندیدن، فقط با من
تو را می سازم از مقداری آهو، از شراب، از آه
که تندیسی شوی در حال رقصیدن، فقط با من
حسین شیردل
درشبی تیره گرفتارشدم بعدازتو..
کهنه وتلخ ودل ازارشدم بعدازتو..
زندگی چیززیادی به من ساده نداد..
روحی اشفته وتب دارشدم بعدازتو..
من که تا آخرایینه نگاهم میرفت ..
اخرازایینه بیزارشدم بعدازتو..
طرح تکراری یک مردبه داراویزان..
مثل نقاشی دیوارشدم بعدازتو..
قصه غصه من قصه یک روزنبود..
فاجعه فاجعه تکرارشدم بعدازتو....
بهروزفیروزی قلعه جوق
«تهران» مرا گرفته ولی «اصفهان» تو را
بر روی دست فاصلهها خانه ساختیم
یک عمر ما برای کسی کم نذاشتیم
بازی نکردهایم و دوصدباره باختیم
«تهران»، غروبِ زرد غبار و کثافتست
در «اصفهان» خشک فقط غصه کاشتیم
رویای کوچکت وسط جاده سبز شد!
یک خانوادهایم، که خانه نداشتیم!
یک واژهنامهایم، پُریم از کنایهها
زخم زبان برادر این زخم دوری است
یک عمر ما برای کسی بد نخواستیم
حتّی سلام کردنشان باز زوری است!
آونگ ماندهایم... و غم مثل یک پدر
چشمش به راه ماند و جهانش سیاه شد
ما از برادران که گلایه نداشتیم
تقدیر ماست آنکه سزاوار چاه شد
باید بمیرم از غم این اشکهای تو
«تهران» مرا گرفته و زندان دیگریست
تو باز عطر پیرهنم را بهانه کن
که «اصفهان» برای تو «کنعان» دیگریست
ما کیستیم؟! غمزده، دیوانه، بیوطن!
بیخانمان، که در وسط جاده ماندهایم
وقتی که باز زخم به این استخوان رسید
هر بار باز زمزمه کردیم و خواندهایم:
«من و تو از مال دنیا
چی داریم؟! غیر یه خونه
خونمون کوچیکه امّا...»
خونمون...
خونهست
محسن عاصی
عمری مرا به حسرت دیدن گذاشتی
بین رسیدن و نرسیدن گذاشتی
یک آسمان پرندگی ام دادی و مرا
در تنگنای از تو پریدن گذاشتی
وقتی که آب و دانه برایم نریختی
وقتی کلید در قفس من گذاشتی
امروز از همیشه پشیمان تر آمدی
دنبال من بنای دویدن گذاشتی
من نیستم... نگاه کن این باغ سوخته
تاوان آتشی ست که روشن گذاشتی
گیرم هنوز تشنه حرف توام ولی
گوشی مگر برای شنیدن گذاشتی؟
آلوچه های چشم تو مثل گذشته اند
اما برای من دل چیدن گذاشتی؟
حالا برو برو که تو این نان تلخ را
در سفره ای به سادگی من گذاشتی
دکترحمیدفردصفر
مثل گیسویی که باد آن را پریشان میکند
هر دلی را روزگاری عشق ویران میکند
ناگهان میآید و در سینه میلرزد دلم
هرچه جز یاد تو را با خاک یکسان میکند
با من از این هم دلت بیاعتناتر خواست، باش!
موج را برخورد صخره کِی پشیمان میکند؟
مثل مادر، عاشق از روز ازل حسرتکِش است
هرکسی او را به زخمی تازه مهمان میکند
اشک میفهمد غم افتادهای مثل مرا
چشم تو از این خیانتها فراوان میکند
عاشقان در زندگی دنبال مرهم نیستند
درد بیدرمانشان را مرگ درمان میکند
همایون میرزایی
می خواهم از نگاه تو هر اتفاق را
هر اتّفاق تازه و دور از فراق را
امروز در پیاله ی رنگین كمان بریز
باران نوبهاری این اشتیاق را
با چشم خود به قهوه ی تلخم شكر بریز
روشن كن از شرار محبّت اجاق را
ای روشنای سبزه و مهتاب، می شود
خاموش كرد با تو چراغ نفاق را
جاری شو ای صلابت هفت آسمان عشق
بشكن غرور بی سبب باتلاق را
تا از خیال عشق گذشت این «قصیده»ها
عطر «غزل» گرفت هوای اتاق را
ای ساده تر ز حادثه ی «دوست داشتن»
می جویم از نگاه تو هر اتّفاق را
مصطفی مهیمنی
هذیان گرفته بالشم بس که تبم بالاست
این زوزه های آخرین نسل ِ دراکولاست
از بین خواهد رفت امّا نه به زودی ها!
از گردن و آینده ات جای کبودی ها
حل می شوم در استکان قرص ها، در سم
محبوب من! خیلی از این کابوس می ترسم!
زل می زنم با گریه در لیوان آبی که...
حل می شوم توی سؤال بی جوابی که...
می ترسم از این آسمان که تار خواهد شد
از پنجره که عاقبت دیوار خواهد شد
از دست های تو به دُور گردن این مرد
که آخر قصّه طناب ِ دار خواهد شد!
از خون تو پاشیده بر آینده ای نزدیک
از عشق ما که سوژه ی اخبار خواهد شد!
می چسبمت مثل ِ لب سیگار در مستی
ثابت بکن: هستم که من ثابت کنم: هستی
سرگیجه دارم مثل کابوس زمین خوردن
روزی هزاران بار مردن! واقعا مردن!!...
سید مهدی موسوی
خسته ام مثل رئیسی که به مردم می گفت
دولتی پاک تر از دولت من نیست که نیست
خسته چون حاجی بیچاره که بیند یک آن
در فرودگاه جز آن مرد خفن نیست که نیست
دل زده همچو خداترس که بیند به بهشت
خبری از عسل و حور و چمن نیست که نیست
خسته چون منصرف از مبلغ یارانه ی خود
چون بفهمد ثمرش جز به یمن نیست که نیست
خسته مانند الاغی که پس از بار گران
افتخارش به جز آن بند و رسن نیست که نیست
خسته چون بخت بدم چون که همیشه قفل است
و کلیدش به خدا دست حسن نیست که نیست
خسته ام مثل خدایی که ببیند عبدش
فهم او جز بدن حوری و زن نیست که نیست
خسته مانند خدا، چون به ملائک گوید
قول ملّا ابدا گفته ی من نیست که نیست
شاعربی نشان
خواب میدیدم که درباران پرستیدم تورا
چشم من روشن،درآن رویا،تورادیدم تورا
بغض کردم،ناله کردم،عشق کردم،عاشقی
روی سنگ قلب تاریکم تراشیدم تورا
عهدکردم تا تورادیدم هم آغوشت شوم
لیک دراوج خجالت من نبوسیدم تو را
عاشقانه گفته ام وین بارهم بشنو ز من
عشق من با این همه هرگز نفهمیدم تو را
یک نفر من را صدا زد که ز تو غافل کند
در صدای گنگ او ازعشق پرسیدم تو را
عاشقانه،عامدانه دوستت دارم نفس
درمسیرسرخ چشمم پای کوبیدم تو را
این غزل باشد برای لحظه های غربتم
درهمان وقتی که خوابم برد و نشنیدم تو را
شاعربی نشان
گل که باشی،باغبانها دست چینت میکنند!
سنگ باشی میتراشند و نگینت میکنند!
هرگز از این پیله تنهایی ات غمگین نباش،
روزگاری میرسد فرش زمینت میکنند!
چوب خشکی در بیابان باش،اما مرد باش،
چوب نامردی اگر در آستینت میکنند!
ای درخت پیر،بر این شاخه ها دل خوش نکن،
چون که با دست تبر،مطبخ نشینت میکنند!
نیشخند دوستان از زخم دشمن بدتر است،
آشنایان بیشتر اندوهگینت میکنند...!!!
شاعربی نشان
خبرنامه وب سایت: