یک لحظه کنارم بنشین، حرف زیاد است
بازار غــَـزل بـعـد تو بدجور کـــِـساد است!
.
کمبود تو بیماری سختی است، کشنده!
بی حسی و بی میلی و کم شعری حاد است
.
هرچند که من مـــُــرده ام از دوری ات اما،
برگرد که آغــوش تو یک جور مـــَـعاد است
.
اجــبــار نکردم که کـــنارم بــنـشـیـنـی؛
یک لحظه ولی، لطف بکن! پیشنهاد است
.
وقتی که نباشی به خدا حس غزل نیست
با اینکه دلم لب به لب و حرف زیاد است!!!


 منوره سادات نمائی 



تاريخ : چهار شنبه 29 مهر 1394برچسب: منوره سادات نمائی , | 14:54 | نويسنده : آریا |

 

وقتی که عشق و عقل تو درگیر می شود
کم کم دل گرفته ی من پیر می شود


اینقدر وقت آمدنت پا به پا نکن
آخر برای آمدنت دیر می شود


گفتی که حس ندارم و صدبار دیده ای
احساس های من که سرازیر می شود


حسی که روی شانه ی تو جا گذاشتم
یک عمر توی شعر تو تکثیر می شود


رد قرار آخرمان روی موج هاست
دریا هم از نگاه تو تسخیر می شود


وقتی کنار خاطره هامان قدم زدم
دیدم چه زود می رود و دیر می شود


یک عشق ماندگار فقط توی خواب هاست 
اما فراق توست که تعبیر می شود


حالا که فصل آمدنت دیر شد نیا
دارد دلم از آمدنت سیر می شود


مریم هاشمی مقدم

 



تاريخ : چهار شنبه 29 مهر 1394برچسب:مریم هاشمی مقدم, | 14:53 | نويسنده : آریا |

 

یک مو به تن ازعشق تو آزاد ندارم
ازخویش ، گرفتــــــارتری یاد ندارم

گربند ز پـــــایم بگشایی ، ندهد سود
ســــودای ِرهایی ز توصیّاد ، ندارم

درعشق، تفاوت نکند شادی و اندوه
هرگزنخورم غم ، که دل ِشاد ندارم

چندی ست که ازجور،نگه داشته ای دست
پنــــــداشتــــه ای طاقتِ بیداد ندارم

دردیده ی پُرنم بنشین، یا دل ِخونین
معـــذورم اگــــــرخانه ی آباد ندارم

گفتم که فتد زلفِ تویک روز به چنگم
افسوس کـــه در دست بجزباد ندارم

با کوهِ غم ِعشق،چه تدبیرتوان کرد
فـــرهـــاد نیَم ، تیشه ی فولاد ندارم

شد جوروجفایت زدلم پاک فراموش
جزمهر و محبّت ز تو در یاد ندارم

 

محمد قهرمان

 



تاريخ : چهار شنبه 29 مهر 1394برچسب:محمد قهرمان, | 14:52 | نويسنده : آریا |

 

از خواب هایم کل شب را گریه می بینم
کابوس می بینم تنت را بین دستانش
پیرزنی غمگینم اما بیست و یک ساله
از گیسوانم رنگ رفته.. مثل دندانش

دنیای بی رحم تناقض های بی حدم
من خوب هستم.. صورتم سرخ است با سیلی
افسردگی هایم هنوز از شهر پنهان است
گم می شوم هر روز پشت اسم و فامیلی

سرگیجه و سردرگمی هایم که پیدا شد
از سر گرفتم بازی ام را با مسکن ها
از هول آرامش به دیگ خواب افتادم
با قرص هایم دوستم.. با تیغ.. با جن ها...

حالا تمام شهر را طی می کند با تو
حتمن به آرامش رسیدی توی آغوشش
دکتر برایم قرص بی اندازه می خواهد
هی مارها سر می زند از زیر تن پوشش

دیوانگی هایی که بی آسایشند از تو
داری میان خواب هایم رنگ می بازی
بغض حبیبم وقت کوچ "دلبر" از خوابش
تنهایی عصری که خالی ماند "چهرازی"

من فال می گیرم حضورت را ولی هر بار
حافظ دروغی تازه تر در گوش می خواند:
("دلبر که جان فرسود از او..." با توست).. اما نه
هر فالگیری دست من را خواند می داند:

برگشتنی از پشت این رفتن نخواهد بود
این زندگی مانند شعری کهنه حرافی ست
من دست بردار از جهانت می شوم وقتی
در آن حضور عشق تو با دیگران کافی ست..

 

"حانیه دری(گل تی تی)"



تاريخ : چهار شنبه 29 مهر 1394برچسب:حانیه دری, | 14:51 | نويسنده : آریا |

 

عاشق که باشی اشک معنایی دگر دارد
حتما خدا هم از دل عاشق خبر دارد

او اشک های هر شبم را دیده و گفته ست...
این گریه ها بی شک برایت دردسر دارد

از عشق تو شیدا شدم دیگر چه میخواهی؟
دیوانه ام، دیوانه چیزی هم مگر دارد؟!

شاید که برخیزم ببینم نیستی دیگر
عاشق که باشی خواب دیدن هم خطر دارد

من در خیالم با تو و عشق تو تنهایم
اما مگر این عشق رویایی ثمر دارد؟!

من ماندم و کابوس تنهایی بگو آیا
آغوش تو جایی برای یک نفر دارد؟!

تا زنده ام در شعرهایم با تو می مانم
عاشق که باشی شعر معنای دگر دارد

فاطمه احدی



تاريخ : چهار شنبه 29 مهر 1394برچسب:فاطمه احدی, | 14:50 | نويسنده : آریا |

 

آمد و دلهره ای در دلم انداخت و رفت
از خودش در نظرم حادثه ای ساخت و رفت


هی غزل پشت غزل، قافیه سازی می کرد
نوبت عشق که شد، قافیه را باخت و رفت


گفت یک عالمه احساس به من مقروض است
قرض خود را ولی افسوس نپرداخت و رفت


دلش از سنگ شد و رحم نیاورد و گذشت
مثل برق از بغل مردۀ من تاخت و رفت


تیشه بر پیکرۀ کوه غرورم زد و بعد
پرچم فتح بر این قلّه برافراخت و رفت


از دل بی خبرم زود خبردار شد و
قلب قلّابی خود را به من انداخت و رفت


سونیا. ن

 



تاريخ : چهار شنبه 29 مهر 1394برچسب:سونیا,ن, | 14:49 | نويسنده : آریا |

 

یک روز ببینی که امیدت رفته، بی هیچ کلام و گفت و گویی، سخت است
یک عمر شنیده ای «تو» بعدش با او... سخت است تحمّلِ دورویی، سخت است


جانت به لبت رسیده باشد وقتی، از حسرت دیدنش به هم می ریزی،
آواره شوی، دوره بیفتی؛ اما پیدا نکنی شبیه اویی، سخت است


یک موی سیاه روی قالی دیدی، فکرت بکشد به رنگ مویش، آن وقت
یک موی سیاه یادگارش باشد، هی زل بزنی به تارِ مویی، سخت است


یک بغضِ عجیب کنجِ قلبت باشد؛ اما تو سکوت کرده باشی، بعدش
مجبور شوی به خنده ای مصنوعی، با این همه غم، گشاده رویی سخت است


شهری پرِ از غریبه و نامحرم، اندوهِ تو روی بالشت می ریزد
یک شانه برای گریه ای طولانی، محتاج شوی؛ ولی نجویی، سخت است


از طرز نگاه دیگران می ترسی، از خنده و پچ پچ و قضاوت هاشان
انگشت نما شدن میانِ مردم، ترسیدنِ از بی آبرویی سخت است


یک جسمِ قوی و پرتوان می خواهد، مردانه ترین کار، گمانم این است
با گردۀ کم زور و دلی کم طاقت، زن باشی اگر، شعر بگویی سخت است


سونیا. ن

 



تاريخ : چهار شنبه 29 مهر 1394برچسب:سونیا,ن, | 14:48 | نويسنده : آریا |

 

عشـــق از روز ازل بی ســــر و ســامانی بـود...
مـن چــه مـیدانم؟! و مـیداند؟! و مـیدانی؟! بـود...

از همــان روز که افـتــــاد به تو چــــشمانم...
سـرنوشـت مـنِ نفــرین شده ویــرانـی بـود...

مــاه و خـورشیــــد برایــم چـــه تفـاوت وقــتی...
بــی تو هــرصبح و شبـم ابـری و بارانـی بـود؟؟؟...

کـولیِ شب زده مـی گـفت به مـن بی تـــردیـد...
فــال فنجـــان دلـم سر بـه بیابانـی بـود!...

سـوختـم بیشتـر از دیـده ی یعقـوبـی کـه...
سالـها گـمشـده اش یوسـف کنعـانـی بـود...

رد شـدی ثـانیـه ای از دل مـن...مـن امــا...
بـــم شـدم،سـربـه سـرم لـرزش و ویـرانـی بـود...

عـکـس مهـتاب چــو افتـاد میـانِ تـــن آب...
خــوابِ آرام شبـــش یکســره طـوفـانـی بـود...

پـدرم روضـه ی رضـوان بـه دو گـندم بفـروخـت*...
عـــشـق تـو مایـه ی یـک عـمـر پـریشــانـی بـود!...

 

غزل سهرابی



تاريخ : چهار شنبه 29 مهر 1394برچسب:غزل سهرابی, | 14:47 | نويسنده : آریا |

 

سر به جنگل میگذارد آسمان از دست عشقت
تا که پشتش خم شود رنگین کمان از دست عشقت

قد و بالا آبشاری! چشمهایت بختیاری!
رنگ لبهایت اناری! ای امان از دست عشقت

ای "الاهه"! ناز کم کن، گُل بریز و چای دم کن
بعد از این کمتر ستم کن بر "بنان" از دست عشقت

حضرت انگور نم نم! مست کردی هرچه آدم
میخورد بر هم دمادم، استکان از دست عشقت

"رودکی" فکر تو بوده، "خاجه" دیوانی گشوده
کم مگر "سعدی" سروده بوستان از دست عشقت

"شمس" و "فردوسی" و "جامی"، یا که "پروین اعتصامی"
گفته هر بیتی "نظامی" داستان از دست عشقت

معضل تهران و دودش، خاک اهواز و رکودش
خشک شد زاینده رودش اصفهان از دست عشقت

"مهرجویی" خسته هستم، مثل "سنتوری" نشستم
نت به نت در خود شکستم هر پلان از دست عشقت

چون پلنگی قله بستر، تا بگیرم ماه در بر
می پرم در دره آخر، بی گمان از دست عشقت

گرچه خط خورده ست برگم، گرچه زخمی از تگرگم
می سرایم بعد مرگم همچنان از دست عشقت

 

شاعر بی نشان



تاريخ : چهار شنبه 29 مهر 1394برچسب:شاعر بی نشان, | 14:45 | نويسنده : آریا |

 

دوست دارم ، تو برایم عشق را معنا کنی
خواب دنیا را کنارم غرق در رویا کنی

دوست دارم ، دورِ تو پروانه باشم روز و شب
شمعِِ من باشی و در من شعله ها بر پا کنی

دوست دارم ، از خودم تنهای تنها بگذرم
تا تو جایم را بگیری ، در دلم غوغا کنی

دوست دارم ، واژه واژه شاعرِ چشمت شوم
تا نظر پشت نظر ،شعرِ مرا زیبا کنی

دوست دارم ، دل به دریای نگاهت بسپرم
قطره قطره اشک ریزم ، تا مرا دریا کنی....!!!

 

شاعر بی نشان



تاريخ : چهار شنبه 29 مهر 1394برچسب:شاعر بی نشان, | 14:44 | نويسنده : آریا |

 

اگر در خانه قلب تو مهمانم٬ دعایم کن
اگر هر لحظه در یاد تو می‌مانم٬ دعایم کن

اگر باران عشق از چشمهایت تند می‌بارد
تصور کن که من هم زیر بارانم، دعایم کن

اگر غم سینه‌ات را می‌فشارد مثل من هر روز
منم مثل تو جزو مهربانانم٬ دعایم کن

اگر چشم‌انتظاری تا عزیزت باز برگردد
به یادم باش من هم چشم‌گردانم، دعایم کن

اگر روح تو را هم بی‌وفایی می‌کند مجروح
بده دستان گرمت را به دستانم‌٬ دعایم کن

به جر.م عشق‌ورزی بندِ تنهایی به پا دارم
ببین هر شب درافتاده به زندانم٬ دعایم کن

چنان دود سیاهی از دل نامردمان برپاست
که از خورشید هم نوری نتابانم٬ دعایم کن

 

شاعر بی نشان



تاريخ : چهار شنبه 29 مهر 1394برچسب:شاعر بی نشان, | 14:43 | نويسنده : آریا |

 

ﺑﺘﺮﺱ ﺍﺯ ﺍﻭ ﮐﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺮﺩ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﻟﺶ ﺭﺍ ﺷﮑﺴﺘﯽ .
. .
ﺍﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺟﺎﯼ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺯﺩ . . .
ﻭ ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺏ ﮔﻮﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺧﻮﺏ ﺗﺮ ﯾﺎﺩﺵ ﻣﯿﻤﺎﻧﺪ .
. .
ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﺳﯿﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﺗﻤﺎﻡ ﺣﺮﻓﻬﺎﯼ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺳﺮﺕ
ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺸﯿﺪ . . .
ﻭ ﺗﻮ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺩﺭﮎ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﮐﺮﺩ ﭼﺮﺍ ﮔﻔﺘﻪ ﺍﻧﺪ :
ﺩﻧﯿﺎ ﺩﺍﺭ ﻣﮑﺎﻓﺎﺕ ﺍﺳﺖ......!

 

احمدشاملو



تاريخ : چهار شنبه 29 مهر 1394برچسب:احمد شاملو, | 14:41 | نويسنده : آریا |

 

دوش دیدم وسط کوچه روان پیری مست..
برلبش جام شرابی وسبویی در دست..


گفتم نکنی شرم از این می خواری؟
گفتا که مگر حکم به جلبم داری!؟


گفتم تو ندانی که خدا مست ملامت کرده؟
در روز جزا وعده به اتش کرده؟


گفتاکه برو بی خبر از دینداری
خود را به از باده خوران پنداری؟!


من می خورمو هیچ نباشد شرمم
زیرا به سخاوت خدا دل گرمم..


من هرچه کنم گنه از این می خواری
صد به ز تو ام که دایما هشیاری..


عمر زاهد همه طى شد به تمناى بهشت
او ندانست که در ترک تمناست بهشت


این چه حرفیست که درعالم بالاست بهشت
هر کجا وقت خوش افتاد همانجاست بهشت


دوزخ از تیرگی بخت درون من و توست
دل اگر تیره نباشد همه دنیاست بهشت...

 

صائب تبریزی



تاريخ : چهار شنبه 29 مهر 1394برچسب:صائب تبریزی, | 14:37 | نويسنده : آریا |

 

مرا ببخش عزیزم که عاشقت شده ام

مخل ثانیــــه هــــا و دقایقت شـده ام

گذشته های قشنگت دوباره زنده شده

و در خیال خودم عشق سابقت شده ام

لیاقتیست تــو را داشتن _ فرشتــــه من _

دلم خوش است که این بار لایقت شده ام

برای رد شدن از رود تلـــــخ خاطره ها

سوار شو ؛ بگذر تا که قایقت شده ام

و باز قایق دل را به سوی عشق بران

کنون کـه همدم باد موافقت شده ام

تـــــو یادگـــار بهـاری ؛ درون بوم دلــــــم

تو دشت عاطفه ای و شقایقت شده ام

آهای دختر رویا ، آهای زندگــی ام

ببین که آینه ای از علایقت شده ام

برای اینکه مرا حس کنــــــی بصورت اشک

میان چشم تو ؛ همراه هق هقت شده ام

بـــه دل نگــیر گنــــاه مــرا الــــهه مـــهر

مرا ببخش که بد موقع عاشقت شده ام

 

فرامرز محمدزاده



تاريخ : چهار شنبه 29 مهر 1394برچسب:فرامرز محمدزاده, | 14:36 | نويسنده : آریا |

 

برف و کلاغ،ریلِ قطار و مردی که مدتیست...
سویِ چراغ، فکرِ فرار و مردی که مدتیست...


کِز کرده در میان خاطره هایت نشسته است...
از شهر و زندگی،بدونِ تو انگار خسته است...


هرصبح و شب،کنارِ عکسِ تو هی پیر میشود...
دارد...نفس...نفس،به موی ِتو زنجیر میشود...


هرلحظه جایِ خالی ات به دلش سنگ میزند...
بغضی گران به جان وروح وتنش چنگ میزند...


یک مردِ بی هوس، که ازتو و دنیا بریده است...
خوابی به غیرِ چِشمِ مستِ تو حتی ندیده است...


سیگار و دودِ تُند و شعرِ فروغ و سِه تار و تو...
بیمار و ذهنِ کُند و فکرِ شلوغ و حِصار و تو...


یک قطره اشک، سنگِ سردِ مزار و سیاه و تو...
لَج کرده بی تو آسِمان که بِبار و نگاه و تو...

"یک کوله بار"،برف و قطار و مردی که مدتیست...
"سوت" و کلاغ ، مرگِ بهار و مردی که مدتیست...


غزل سهرابی

 



تاريخ : چهار شنبه 29 مهر 1394برچسب:غزل سهرابی, | 14:33 | نويسنده : آریا |

 

آه از دست شما و دل و این تقدیرم
من بیچاره به موهای شما زنجیرم

من افسرده و بیچاره ی شاعر ، بانو
من که از زاویه ی چشم شما دلگیرم

اعترافی بکنم پیش شما ..بی تردید
بی شما با خودم و خلق خدا در گیرم

گفته بودید مقصر منم و احساسم
من هنوزم که هنوز عاشق این تقصیرم

خواستم از تو...ببخشید شما، یادم رفت
به خدا دست خودم نیست که بی تدبیرم

دهنم تلخ شد از گفتن یک ریز«شما»
زخمی از عاطفه ی سنگی این تعبیرم

قول دادم بشود «تو» به «شما»..امّا من
قول دادم، ولی از دست «شما» می میرم

داستان من و چشم تو شنیدن دارد
خواب این فاصله تعبیر رسیدن دارد

پیچک خاطره ی موی تو در دامن باد
نقش این پرتره در سینه کشیدن دارد

گفتی از ساعت دیدار و ببین عقربه را
در پی ثانیه ها شوق دویدن دارد

گرچه یک باغ پر از وسوسه ی بوی گلی
بوسه از غنچه ی لب های تو چیدن دارد

لب به لب گفتم و ای کاش که قسمت بشود
طعم لب های اناری که چشیدن دارد

ناز معشوقه ی ما گر چه گران است ولی
هر چه این عشوه گران تر که خریدن دارد

عاشقت هستم و ای کاش تو هم می بودی
گفتن این خبر و چشم تو دیدن دارد

 

علی نیاکوئی لنگرودی



تاريخ : چهار شنبه 29 مهر 1394برچسب:علی نیاکوئی لنگرودی, | 14:31 | نويسنده : آریا |

 

هربیت لبت مصرعی از جام شراب است
مستانه ترین زخمه ی سنتور و رباب است

شیرینی لبهای تو مجنون کند امشب
هر میکده و ساقی مستی که خراب است

پیچید نسیمی به سر زلف تو با شوق
شوریده فرو ریخت ،ز دستی که حجاب است

من شیشه ام و منتظر سنگ دل تو
گر شیشه شکست،عاشقی و عشق سراب است

یک جرعه ی می عاقل و دیوانه کند مست
مستی که نزد بوسه به لب،می زده خواب است

"فریاد"م و خواهم بشوم مست ز جامت
آن بوسه و مستی ز هوس ،همچو حباب است

 

بهروزفیروزی قلعه جوق



تاريخ : چهار شنبه 29 مهر 1394برچسب:بهروزفیروزی قلعه جوق, | 14:30 | نويسنده : آریا |

 

بنده حتی شده با زور تو را می خواهم

تا بدانی به چه منظور تو را می خواهم!


عاشقی کار ِ دل است و دو طرف بی تقصیر

طبق فرمایش مذکور تو را می خواهم

 

گرچه “آن جور…” که گفتم نشود ، اما باز

مطمئن باش که “این جور…” تو را می خواهم


آن شب وصل که گفتند ولی نزدیک است

لاجرم مدتی از دور تو را می خواهم!


مطربی چون که حرام است در اسلام ِ عزیز

بی دف و تنبک و تنبور تو را می خواهم!


از همان بدو تولد که بگیری …آن وقت ،

برسی…تا به لب گور تو را می خواهم


زشتی ات هر چه که باشد به نظر زیبایی

این من ِ کله خر و کور تو را می خواهم

 

فرامرز محمدزاده



تاريخ : چهار شنبه 29 مهر 1394برچسب:فرامرز محمدزاده, | 14:27 | نويسنده : آریا |

 

تو كيستي كه پراكنده در هواي مني؟
تنيده اي به وجودم ولي سواي مني

كجاي زمزمه هايم، كجاي حادثه اي؟
كجا بجويمت اي جان؟ كه ناكجاي مني

گره زدي به نگاهت، كلاف چشم مرا
به اين گره زدنت هم، گره گشاي مني

در اين هجوم سياهي كه ماه پيدا نيست
چه باكم از بيراهه؟ كه روشناي مني

كسي شبيه تو در من، مرا به دريا برد
رسيده ام به يقين؛ اين كه ناخداي مني!

سوال كرده ام عمري: چرا؟ چرا؟ و اينك
تويي كه پاسخ صدها "چرا؟ چرا؟"ي مني

ولي، سوال بدون جواب مانده ي من:
تو اي غريبه! كه هستي كه آشناي مني؟

 

دکترحمیدفردصفر



تاريخ : چهار شنبه 29 مهر 1394برچسب:دکترحمیدفردصفر, | 14:27 | نويسنده : آریا |

 

قابل توجه مداحان محترم

 

چون خون خدا بیا مسلمان باشیم
یا حد‌اقل شبیه سلمان باشیم
مولا ، سگ آستان نمی خواهد مرد !
او کرده قیام ، تا که « انسان » باشیم.

ای مرثیه خوان ! گزافه گفتن کفرست
با لهجه ی دین ، خرافه گفتن کفرست
اسلام دو نور عترت و قرآن است
جز این ، سخنی اضافه گفتن کفرست

وقتی که حسین را تو « سین » می خوانی
در تعزیه ، روضه ی حزین می خوانی
یعنی که حماسه را غلط می فهمی
وقتی که ز کوه ، اینچنین می خوانی

ای دل شدگان ! حسین « عبدالله » است
گوینده ی « لا اله الا الله » است
هر کس که حدیث دیگری می گوید
سوگند به نور ! مشرک و گمراه است

‌‌‌‌‌‌‌ ای دوست ، بیا مُکرّم باشیم
در بندگی خدا ، مُصمّم باشیم
اسلام ، غلام و سگ نمی خواهد مرد !
دین آمده است ، تا که « آدم » باشیم...

 

شاعر بی نشان

 



تاريخ : چهار شنبه 29 مهر 1394برچسب:شاعر بی نشان,شعر محرم,اشعار مذهبی, | 14:24 | نويسنده : آریا |