آمد و دلهره ای در دلم انداخت و رفت
از خودش در نظرم حادثه ای ساخت و رفت


هی غزل پشت غزل، قافیه سازی می کرد
نوبت عشق که شد، قافیه را باخت و رفت


گفت یک عالمه احساس به من مقروض است
قرض خود را ولی افسوس نپرداخت و رفت


دلش از سنگ شد و رحم نیاورد و گذشت
مثل برق از بغل مردۀ من تاخت و رفت


تیشه بر پیکرۀ کوه غرورم زد و بعد
پرچم فتح بر این قلّه برافراخت و رفت


از دل بی خبرم زود خبردار شد و
قلب قلّابی خود را به من انداخت و رفت


سونیا. ن

 



تاريخ : چهار شنبه 29 مهر 1394برچسب:سونیا,ن, | 14:49 | نويسنده : آریا |

 

یک روز ببینی که امیدت رفته، بی هیچ کلام و گفت و گویی، سخت است
یک عمر شنیده ای «تو» بعدش با او... سخت است تحمّلِ دورویی، سخت است


جانت به لبت رسیده باشد وقتی، از حسرت دیدنش به هم می ریزی،
آواره شوی، دوره بیفتی؛ اما پیدا نکنی شبیه اویی، سخت است


یک موی سیاه روی قالی دیدی، فکرت بکشد به رنگ مویش، آن وقت
یک موی سیاه یادگارش باشد، هی زل بزنی به تارِ مویی، سخت است


یک بغضِ عجیب کنجِ قلبت باشد؛ اما تو سکوت کرده باشی، بعدش
مجبور شوی به خنده ای مصنوعی، با این همه غم، گشاده رویی سخت است


شهری پرِ از غریبه و نامحرم، اندوهِ تو روی بالشت می ریزد
یک شانه برای گریه ای طولانی، محتاج شوی؛ ولی نجویی، سخت است


از طرز نگاه دیگران می ترسی، از خنده و پچ پچ و قضاوت هاشان
انگشت نما شدن میانِ مردم، ترسیدنِ از بی آبرویی سخت است


یک جسمِ قوی و پرتوان می خواهد، مردانه ترین کار، گمانم این است
با گردۀ کم زور و دلی کم طاقت، زن باشی اگر، شعر بگویی سخت است


سونیا. ن

 



تاريخ : چهار شنبه 29 مهر 1394برچسب:سونیا,ن, | 14:48 | نويسنده : آریا |

 

من ظهر تب آلودۀ یک شهر عرق ریز
تو آن شب مرموز که از حادثه لبریز


تهدید بزرگی است لبانت که بخندد
بر جاذبۀ یک شبِ بارانیِ پاییز


تصویر قشنگی است؛ ولی حیف، خیالی
ما دست به دستِ هم و یک عصرِ دلاویز


گفتم که چرا می کنم از چشم تو دوری؟
از بس که عجیب است و کمی دلهره انگیز


یک عمر شنیدم که: «تو را دوست ندارد»
عمری شدم از دست تو با خلق گلاویز


قلب من بیچاره شد آن «عارف مشهور»*
چشمان تو هم قوم مغول، لشگر چنگیز


بردار و ببر این دل دیوانۀ من را

رسوا کن و بر دار مجازات بیاویز


در دست من افتاده ورق های دل و او
از بخت بدم کرده ولی حکم به گشنیز


*عارف مشهور:عطار نیشابوری که به دست مغولان به قتل رسید


سونیا.ن

 



تاريخ : دو شنبه 27 مهر 1394برچسب:سونیا,ن, | 12:21 | نويسنده : آریا |

 

تو را تنها برای خود، چه خود خواهانه می خواهم
تو را با هرچه غیر از چشمِ خود، بیگانه می خواهم

کبوتر می شوم جَلدِ حریم پاک چشمانت
و از دست نگاهِ مهربانت، دانه می خواهم

دلم می ترسد از غربت، بیا و آشنایم شو
من و تو، حوضی و ایوان... هوای خانه می خواهم

تصور کن که ما هردو، همان عشاق مشهوریم
بگو لیلی...بگویم جان؟... کمی افسانه می خواهم...

بیا آن وقت پیش من، کمی نزدیک تر بنشین...
من از دار و ندار تو، فقط یک شانه می خواهم
...
ولش کن عقل و منطق را، جنون هم عالمی دارد
تو را هم مثلِ حالای خودم، دیوانه می خواهم...


سونیا.ن



تاريخ : جمعه 10 مهر 1394برچسب:سونیا,ن, | 12:52 | نويسنده : آریا |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 59 صفحه بعد