صدایت که کنم,"جانم" بگویی

برایم قصه یک عالم بگویی



نگاهت که کنم قلبم بگیرد

فقط دست تو را,دستم بگیرد



گرفتار غم و حال تو باشم

بیا بازهم فقط مال تو باشم



تو فرهاد من و من لیلی تو

غلط گفتم,"شیرین" تو باشم

مهسا اکبری

 



تاريخ : جمعه 11 دی 1394برچسب:مهسا اکبری, | 15:11 | نويسنده : آریا |

 

دفتر‌مشق دبستانم ببین،
 پر ز مهر آفرین،‌صد آفرین.

 راستی ما شعر باران داشتیم.
 توی‌جنگلهای گیلان داشتیم.

 گردش یک روز دیرین داشتیم،
شعر زیبایی ز گلچین داشتیم

 راستی آن دفتر کاهی کجاست؟
 عکس حوض آب پر ماهی کجاست؟

 روز‌های خیس پر باران کجاست؟
 مایه سر سبزی بستان کجاست؟

 باز آیا ریز علی ها زنده اند؟
 در حوادث جامه از تن کنده اند؟
 
 کاش حالا‌خاله کوکب زنده بود،
 عطر نانش خانه را آکنده بود.

 ای معلم خاطر ویادت به خیر.
 یاد درس آب  بابایت به خیر.

 شمع نور افشان‌یاد کودکان،
 نامتان در لوح جان شد جاودان

 هر‌کجا هستید ، هستی نوش تان
‌ کامیابی گرمی آغوشتان...

 هم کلاسی های سال کودکم!
 دسته‌گلهایی ‌ز یاس و میخکم،

 باز از دل می کنم یاد شما،
 یاد قلب ساده شاد شما،

 باز باید یاد یک دیگر کنیم،
 تا به یادی، شاد، يکدیگر‌کنیم.

 آدمی سر زنده از یاد است ، یاد.
 رمز عمر آدمیزاد است یاد.

 شادتان می‌خواهم‌ و شادم کنید،
 همکلاسي های من یادم کنید....

 

شاعر بی نشان

 

 



تاريخ : جمعه 11 دی 1394برچسب:شاعر بی نشان, | 14:58 | نويسنده : آریا |

 

میشود روزی عزیزت من شوم؟
           قاب عکس روی میزت من شوم؟

با نگاهی من به آغوشت کنم؟
              دستهایم حلقه بر دوشت کنم؟

وقت غم با خنده آرامت کنم؟
              روی قلب عاشقم خامت کنم؟

مست احساس لطیفت من شوم؟
          محو  چشمان عفیفت  من شوم؟

یاس خوشرنگ لبت بوسیدنی
           تا سحر خوانم ز شوقت مثنوی

یار خوبم ، آسمان تقدیم تو
              قلب پاک عاشقان، تقدیم تو

بی من از فردا تو رویایی نخواه
           عشق را در عمق قلبم کن نگاه

دفتر شعرم دگر تقویم نیست
          برگ آن بر بارشی تسلیم نیست

تا تو را دارم به سر فصل دلم
             قهرمان قصه هات هستم گلم

 

بهروز فیروزی قلعه جوق

 

 

 



تاريخ : سه شنبه 8 دی 1394برچسب:بهروز فیروزی قلعه جوق, | 16:37 | نويسنده : آریا |

 

باز می گردم از تمام ِ جهان به همین گریه های مجانی

به همه قصه های غمگینی که تو از چشم من نمی خوانی

 

باز برگرد و مثل هر دفعه زندگی را برام مشکل کن

شاید این بار اتفاق افتاد! شاید از این امیدها..ول کن!

 

چنگ هی می زند کسی در من به همین فوت و فن ّ نقاشی:

خط ّچشمی قشنگ تر بکشم شــاید آنوقت عاشقم باشی!

 

مثل یک کودتا تمام شدی،که جهان ِ من انقلاب کند

غصه ی کافه های بعد از تو، "میلک شیک" ِ مرا خراب کند*

 

می روی تا مرا ورق بزنی، اسم ِ من ننگ ِ دفترت باشد

یک "زن ِ بی خیال ِ کدبانو" جای من توی بسترت باشد

 

خالی از عشق و خسته از نفرت،مانده ام با دل قراضه تری

می روم گم شوم تمامی ِ شب، توی آغوش مرد تازه تری...

 

محدثه هدایتی

 

 



تاريخ : یک شنبه 6 دی 1394برچسب:محدثه هدایتی, | 14:38 | نويسنده : آریا |

 

در خیالم ترا پلنگ شدم
آهوانه نگاه می کردی


و تنت روی چشمه می لغزید
داشتی اشتباه می کردی


تک و تنها به چشمه آمده ای!
آه عریان شدی در آب اي واي


روزگار پلنگ وحشی را
ذره ذره سیاه می کردی ....


و تنت.... چشم من سیاهی رفت
و تنم ... رعشه های ناهنگام


داشتم من گناه می کردم
داشتی تو گناه می کردی....


تو زنی با لبان شاتوت و
گونه های انار ، ویرانگر...


هي روانِ زمين بهم مي ريخت
چهره را قرص ماه می کردی ...


و زلیخا شدی که عصمت را
ببری تشنه تا لب چشمه!


ذره ذره به رسم نیرنگت
یوسفم را به چاه می کردی ....


آمدم تا ترا شکار کنم
بي تفنگ و کمان شکار شدم !


فاتحانه پلنگ عاشق را
زیر چشمی نگاه می کردی


سایه هامان گره به هم خوردند
بوسه ها چون جرقّه در کاهند


در سکوت اجاق ، هیزم را
نم نمک روبراه می کردی


چشمه ای در درون تو قل زد
ماهی ام که شناورم در عشق


از دلت تُنگ ساختی ، فکرِ
ماهيِ بی پناه می کردی....


به خودم آمدم فقط یک عکس
زل به چشمان عاشقم زده بود !


گرم و معصوم مثل آهوها
داشتی تو نگاه می کردی ....


غلامرضا سلیمانی

 

 



تاريخ : جمعه 4 دی 1394برچسب:غلامرضا سلیمانی, | 14:27 | نويسنده : آریا |

 

گریه ام تا که مگرگریه به پایان برسد

 که خیابانِ پس از تو به خیابان برسد

 

آتشی دارم و از الکل گیج است تنم

 که تمام تنم آتش شده از سوختنم

 

   بحث داغ نفسم بود و طنابی که تویی

 لطف قصاب تهِ جرعه ی آبی که تویی

 

من که کوهی بودم غصه تکانت ندهد

  دستِ نامرد به نامرد نشانت ندهد

 

من که عمری ست زر مفتِ زیادی زده ام 

 می روم دست به دستی که ندادی بدهم

 

گریه ام تا که مگرگریه به پایان برسد

 که خیابانِ پس از تو به خیابان برسد

 

مثلِ  دریا وسطِ آب و عطش بودو نبود

 مرد این قصه اگر پیش زنش بود و نبود

 

مانده بین رگ و دل یا بزند یا بکند

 حرف هایی ست که یک مرد نباید بزند

 

حرف هایی ست که آتش شده در پیرهنم 

  نعشِ سیمرغم و از قاف نگفتم به زنم 

 

حرف هایی ست که با مشت به دیوار زدم

 که نفهمیدی و تا خانه ی تو زار زدم

 

بغلم کن که من از شب به تو مشتاق ترم

  به پریشانی موهای تو سنجاق ترم 

 

توی لیوان شبم شربتِ سم خواهم ریخت

 تو که باشی وسطِ جمع به هم خواهم ریخت

 

وصف حال نفسم نیست که بند آمده است

 قهرمانی که تو می خواستی«آدم بده» است

 

نرسیدن به تو فصلی ست که پاییزتر است

 توکه هستی که شبم بی تو غم انگیزتر است؟

 

تو که هستی جلویت آینه دل باخته است؟

 فکر تشبیه تو را از سرش انداخته است؟

 

بوی خواب است که پیچیده شده ملحفه ام

 خفه ام بی تو به اندازه ی دنیا خفه ام

 

گریه ام تا که مگر گریه به پایان برسد

 که خیابان ِ پس از تو به خیابان برسد...

 

وحید نجفی

 

 



تاريخ : چهار شنبه 2 دی 1394برچسب:وحید نجفی, | 12:58 | نويسنده : آریا |

 

می شمارم عدد میله ی هر پنجره را

پشت دارِ شب ِ هر قالی ، صدها گره را

طرح آویختن گل ، تن هر داری را

نصب یک تابلوی فرش به دیواری را

می شمارم گره ی پیله ی ابریشم را

هر زمستان که نبوده ست کسی پیشم را

دیر روییدن هردانه به هر گلدان را

اول صبح ، سراسیمه ی گنجشکان را

در خیابان تو ، روییدن تبریزی را

در خیابان خودم ، خش خش پاییزی را

توی هر میدان ، رقصیدن یک پرچم را

توی هر کوچه ، دلتنگی یک آدم را

پشت هر دیواری ، یک شبِ تنهایی را

پشت هر عیدی ، تنها شدن ماهی را

توی هر تُنگی ، جاری شدن دریا را

پشت هر پلکی ، پرپر زدن رویا را

پشت هر پنجره ای سایه ی دلگیری را

ته هر خردادی ، آمدن تیری را ...

 

می شمارم همه را تا که بماند یادم

"زلف بر باد نده تا ندهی بر بادم "

 

روی هر بند که آویخته ام شالم را

باد بدجور به هم ریخته احوالم را ...

 

ای شب تیره ! که یک روز سحر خواهی گشت

ای شب رفته ! به موهای که بر خواهی گشت؟

 

لیلا حیدری

 



تاريخ : یک شنبه 29 آذر 1394برچسب:لیلا حیدری, | 14:53 | نويسنده : آریا |

 

ﻧﺸﺎﻥ ﺍﺯ ﻋﺪﻝ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﯿﺴﺖ ﯾﺎ ﺭﺏ ! ﮐﻮﺩﺗﺎﯾﯽ ﮐﻦ ... !
ﺑﯿﺎ ﺑﺎ ﻋﺪﻝ ﻭ ﺍﻧﺼﺎﻓﺖ، ﻣﯿﺎﻥ ﻣﺎ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﮐﻦ ...


ﻧﮕﺎﻫﯽ ﮐﻦ ﺑﻪ ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﮐﻪ ﻗﺮﺁﻥ ﺭﺍ ﻋﻠَﻢ ﮐﺮﺩﻧﺪ
ﻭﻟﯽ ﺩﺳﺖِ ﻋﺪﺍﻟﺖ ﺭﺍ ﺯ ﺑﺎﺯﻭﻫﺎ ﻗﻠﻢ ﮐﺮﺩﻧﺪ ...


ﺑﺒﯿﻦ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺻﻔﺖ ﻫﺎ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻇﺎﻫﺮ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﻨﺪ !...
ﻧﻤﺎﺯ ﻭﺍﺟﺐ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﯿﺎﻥ ﮐﻮﭼﻪ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪ !...


ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ، ﻓﻘﻂ ﺍﺑﺰﺍﺭ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﻧﺪ !...
ﺯ ﺗﻮ ﺩﻡ ﻣﯽ ﺯﻧﻨﺪ ﻭ ﭼﻮﺑﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﺍﺭ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﻧﺪ !...


ﺯ ﻗﺮﺁﻧﺖ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻠﻖ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ،
ﻭﻟﯽ ﺭﺍﻫﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺯﺩﯼ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﻠﻖ ﻣﯽ ﺟﻮﯾﻨﺪ !...


ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺍﺳﻢ ﭘﺎﮐﺖ ﺭﺍ ﭼﻪ ﺭﺍﺣﺖ ﺑﯽ ﺑﻬﺎ ﮐﺮﺩﻧﺪ !...
ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺩﯾﻦ ﺗﻮ ﺑﺮ ﺧﻠﻖِ ﻣﺴﺘﻀﻌﻒ ﺟﻔﺎ ﮐﺮﺩﻧﺪ !...


ﺧﺪﺍﯾﺎ ! ﺻﺒﺮ ﺭﺍ ﺑﺸﮑﻦ ﺑﯿﺎ ﭘﺎ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻧﯽ ﮐﻦ !...
ﺑﯿﺎ ﺍﺯﻣﺮﺩﻡ ﭘﺎﮐﺖ ﮐﻤﯽ ﻫﻢ ﭘﺎﺳﺒﺎﻧﯽ ﮐﻦ ... !!

 

معین کرمانشاهی



تاريخ : شنبه 28 آذر 1394برچسب:معین کرمانشاهی, | 11:54 | نويسنده : آریا |

 

 

انتخابت را بکن ، با او برو، از من سر َست 

 دیدمش لبخند او از ماتمم گیرا ترَست 

 

من خود آزارم وَ می خواهم فقط غمگین شوم 

 پس نگو می خواهیَم چون گوش من دیگر کرَست

 *********

با ولع می بوسی اش از قصه ات کم می شوم 

 پای من می لرزد وُ از غصه ها خم می شوم 

 

من خود آزارم تو را با او تجسّم می کنم 

 قلب من می سوزد وُ هم بستر غم می شوم 

 **********

در دل ِ خونم به او حق داده ام، سهمش تویی

 مهربان با من نشو، کابوس بی رحمش تویی

 

از نگاهش خوانده ام با بوسه ات دیوانه شد...

 در دل ِ بی رحم جنگل ، علت وهمش تویی

 **********

می روم در گوشه ای ازعشق ِ تو زاری کنم 

 باز با تصویر ِ او هرشب خود آزاری کنم 

 

انتخابت را بکن، با او برو، رویای من 

 فرصتی دیگر بده تا من فدا کاری کنم 

**********

صنم میرزا زاده نافع





تاريخ : شنبه 7 آذر 1394برچسب:صنم نافع,صنم میرزازاده نافع, | 11:40 | نويسنده : آریا |

 

پشت هم شعر نوشتم كه بخواني، خواندي؟
بغض کردم که ببینی و بمانی، ماندی؟
.
آرزو داشتم اين بار... به تو تکیه کنم
پیشِ من باشی و بر شانه ي تو گریه كنم
.
پیش من باشی و جز تو، به جهنم برود
اصلا از حافظه ام عالم و آدم برود
.
آمدم از نفَست کام بگیرم اما...
لحظه ای با لبت آرام بگیرم اما...
.
جاي اسمت به سه تا نقطه رسيدم اي واي
در جهانم اثري از تو نديدم ، اي واي

 

الف.خانمحمدی



تاريخ : جمعه 15 آبان 1394برچسب:الف,خانمحمدی, | 14:54 | نويسنده : آریا |

 

امشب برای ماندنِ من دست و پا بزن 
امشب مرا بغل کن و هِی التماس کن 
آنسوی حس و حال خودت را نشان بده 
من را از این تلاشِ مضاعف خلاص کن 

امشب کنارِ خلوتِ بی های و هوی ِ خود
هم بغضِ ساز و زخمه ی این پیرِ چنگی ام 
آنقدر در سکوتِ خودم غوطه ور شدم 
انگار بر مزارِ خودم شیرِ سنگی ام 

من چشم های منتظرش را شناختم 
می خواستم به روی خودم هم نیاورم 
فریاد می زدم به خدا , آسمان , که های 
من با کدام اخترِ نحست برابرم ؟

جوری که هیچ قصه به پایان نمی رسد 
باید زِ دورِ باطلِ هر قصه یاد کرد 
تسلیمِ این مثلثِ ناحق نمی شوم 
دیگر نمی شود به کسی اعتماد کرد 

وقتی که نیستی و دلم شور می زند 
دشتی ترین ترانه که الهام می شود 
چشمِ تو در تلاقیِ چشمانِ دیگریست 
اینجا کسی به عشقِ تو بدنام , می شود 

آنقدر خسته ام که اگر دستِ سرنوشت 
اینبار هم , تمامِ مرا زیر و رو کند 
باید کسی به جای من این خاطرات را 
با شعر های تلخِ خودش بازگو کند 

لعنت به لحظه ای که پدر با دو دستِ خویش 
یک دست نان و دستِ چپم یک مداد, داد 
بابا ببین مدادِ تو با من چه کار کرد 
بابا ببین که دخترکت را , به باد داد 

حالا دوباره نوبتِ تنبیهِ من شده 
من را به حس و حالِ سکوتت دچار کن 
بعدا نگو که : شعر سرم را به باد داد 
حالا بیا و درد و دلم را مهار کن 

ما عاشقانه های سیاسی نوشته ایم 
جایی که زخم پشتِ سرِ زخم می شکفت 
این داستانِ واقعی ِ نسلِ ما دو تاست 
وارطان سکوت کرد , و نازلی سخن نگفت * 



ساقی سلیمانی



تاريخ : جمعه 8 آبان 1394برچسب:ساقی سلیمانی, | 14:25 | نويسنده : آریا |

 

باورت شد عشق اینجا ذلت است؟؟

عاشقی سوزاندن حیثیت است؟؟؟

باورت شد دوستی ها لحظه ایست؟

بیوفایی قسمتی از زندگیست؟؟

من که گفتم حاصلش دل بستگیست!!

در نهایت خستگی و خستگیست!!!

من که گفتم این بهار افسردگیست!!

دل نبند این پرستو رفتنیست!!

عاقبت دیدی که ماتت کردورفت!!

خنده‌ای بر خاطراتت کرد و رفت!!

آه عجب کاری بدستت داد دل!!

هم شکست و هم شکستت داد دل!!

 

شاعر بی نشان

فرستنده: کژال



تاريخ : جمعه 8 آبان 1394برچسب:شاعر بی نشان, | 14:21 | نويسنده : آریا |

 

میشود روزی عزیزت من شوم؟
قاب عکس روی میزت من شوم؟

با نگاهی من به آغوشت کنم؟
دستهایم حلقه بر دوشت کنم؟

وقت غم با خنده آرامت کنم؟
روی قلب عاشقم خامت کنم؟

مست احساس لطیفت من شوم؟
محو چشمان عفیفت من شوم؟

یاس خوشرنگ لبت بوسیدنی
تا سحر خوانم ز شوقت مثنوی

یار خوبم ، آسمان تقدیم تو
قلب پاک عاشقان، تقدیم تو

بی من از فردا تو رویایی نخواه
عشق را در عمق قلبم کن نگاه

 تا تو را دارم به سر فصل دلم

قهرمان قصه هات هستم گلم

 

شاعر بی نشان



تاريخ : جمعه 8 آبان 1394برچسب:شاعر بی نشان, | 14:11 | نويسنده : آریا |

 

دوش دیدم وسط کوچه روان پیری مست..
برلبش جام شرابی وسبویی در دست..


گفتم نکنی شرم از این می خواری؟
گفتا که مگر حکم به جلبم داری!؟


گفتم تو ندانی که خدا مست ملامت کرده؟
در روز جزا وعده به اتش کرده؟


گفتاکه برو بی خبر از دینداری
خود را به از باده خوران پنداری؟!


من می خورمو هیچ نباشد شرمم
زیرا به سخاوت خدا دل گرمم..


من هرچه کنم گنه از این می خواری
صد به ز تو ام که دایما هشیاری..


عمر زاهد همه طى شد به تمناى بهشت
او ندانست که در ترک تمناست بهشت


این چه حرفیست که درعالم بالاست بهشت
هر کجا وقت خوش افتاد همانجاست بهشت


دوزخ از تیرگی بخت درون من و توست
دل اگر تیره نباشد همه دنیاست بهشت...

 

صائب تبریزی



تاريخ : چهار شنبه 29 مهر 1394برچسب:صائب تبریزی, | 14:37 | نويسنده : آریا |

 

برف و کلاغ،ریلِ قطار و مردی که مدتیست...
سویِ چراغ، فکرِ فرار و مردی که مدتیست...


کِز کرده در میان خاطره هایت نشسته است...
از شهر و زندگی،بدونِ تو انگار خسته است...


هرصبح و شب،کنارِ عکسِ تو هی پیر میشود...
دارد...نفس...نفس،به موی ِتو زنجیر میشود...


هرلحظه جایِ خالی ات به دلش سنگ میزند...
بغضی گران به جان وروح وتنش چنگ میزند...


یک مردِ بی هوس، که ازتو و دنیا بریده است...
خوابی به غیرِ چِشمِ مستِ تو حتی ندیده است...


سیگار و دودِ تُند و شعرِ فروغ و سِه تار و تو...
بیمار و ذهنِ کُند و فکرِ شلوغ و حِصار و تو...


یک قطره اشک، سنگِ سردِ مزار و سیاه و تو...
لَج کرده بی تو آسِمان که بِبار و نگاه و تو...

"یک کوله بار"،برف و قطار و مردی که مدتیست...
"سوت" و کلاغ ، مرگِ بهار و مردی که مدتیست...


غزل سهرابی

 



تاريخ : چهار شنبه 29 مهر 1394برچسب:غزل سهرابی, | 14:33 | نويسنده : آریا |

 

شبی بی خبر، بی صدا می روم
از این شهر دیر آشنا می روم


من و بار دردی که مانند کوه...
من و خاطراتی که سوهان روح...


من و آجر و کوره ی شعله ور
من و پینه ی دست های پدر


من و خون دل ها، من و درد ها
من و غیرت پوچ نامرد ها


نه این سو مرا هیچ کس بیقرار
نه آن سو مرا بخت چشم انتظار


به شوق کدامین وطن سر کنم؟
چه خاکی بیابم که بر سر کنم؟


نه اينجايي ام من، نه آنجايي ام
من از سرزمين هاي تنهايي ام


گره خورده آوارگی مو به مو
از اول به بخت چلیپایی ام


ندارم پناهی به غیر از خیال
پر از خواب و رویاست لالايي ام


شکفتم اگر زندگی سخت بود
من از نسل گل های صحرایی ام


نگاهم پر از ابر بارانی است
که سر رفته دیگر شکیبایی ام


به هر در زدم بی سرانجام بود
جواب سلام، آه، دشنام بود


و زخم از خودی خورده ام بارها
خدا را، خدا را، وطن دارها


كم آوردم از كثرت غم، قبول
به سختيّ آهن نبودم، قبول


ببخشيد اگر گريه ام با صداست
اگر چادر خاكي ام نخ نماست


ببخشيد اگر درد نان داشتم
اگر لاي زخم استخوان داشتم


از این مردگی پای پس می کشم
ببخشید اگر که نفس می کشم


نه در پشت سر هیچ سقفی پناه
نه در پیش رو هیچ امیدی به راه


من و دست سنگین دیوار ها
خدا را، خدا را، وطن دار ها


نه یادی، نه عشق کسی با من است
که رفتن در آن سوی دل کندن است


از این شهر دیر آشنا می روم
نمی دانم اما کجا می روم


سیده تکتم حسینی



تاريخ : یک شنبه 26 مهر 1394برچسب:سیده تکتم حسینی, | 13:20 | نويسنده : آریا |

 

خواب در اعتماد آغوشت
بوسه ی داغ لاله ی گوشت
عرق تند و بوی تن پوشت
بعد، یادم تورا فراموشت
«و جناق شکسته در بدنم»


ربط بدخلقی ت به عادت ها
سهم خیاط در بکارت ها
انتقام از شب حقارت ها
ردّ خون تو در خیانت ها
«خط یک چیز تیز روی تنم»


عشق در ازدواج اجباری
خستگی های اسب از گاری
غرغر زن به مرد آزاری
طعم کابوس با شب ادراری
«به امید شب نیامدنم»


بحث بی منطق تو از اخلاق
عکس نیچه به چند جای اتاق
بغض خفاش زیر نورچراغ
زور تفهیم فلسفه به الاغ
«منطق حرف های مفت زنم»


انتقاد تو از نشست لوزان
مرگ یک پیرمرد در لبنان
بحث آزادی حقوق زنان
خبر خودکشی زوج جوان
«تیترکیهان و عزت وطنم»


دودی عینک از جهان بینی
عمل چندباره ی بینی
دختر وارداتی چینی
حفظ اصل حجاب در «بیکینی»
«اعتقادت به «دو به شک» شدنم»


درک اثبات دین به «لااکراه»
حس نزدیکی کتان با ماه
خستگی برادران سپاه
گرد و خاک درون دانشگاه
« زور قانون و دست و پا زدنم»


به همه -جز به من- حواست بود
لکه ی خون که در لباست بود
زندگی گرم در سیاست بود
عشق، مشتقی از نجاست بود
«قد یک مستراح گه شدنم»


بوی گند تنم تورا خفه کرد
گاو تفسیر عشق و فلسفه کرد
گریه هایی که زیرملحفه کرد
مرد بیدار بود، زن کفه کرد
«گند خوردی به لهجه ی دهنم»


دست دادن به فحش زیر لبی
کشور مردهای یک وجبی
بحث با یک خدای بی/عربی
هی!کجا مرد! نصفه شبی؟
«میروم با خودم قدم بزنم!!»


محمد بهروزی

 



تاريخ : یک شنبه 26 مهر 1394برچسب:محمدبهروزی, | 13:11 | نويسنده : آریا |

 

عاشقان،اینجا کلاس درس ماست...
ما همه شاگرد و استادش خداست...

درس آن راه کمال و بندگیست...
شیوه ی انسان شدن در زندگیست...

امتحانش ازکتاب معرفت...
نمره اش ایمان وتقوا، منزلت...

با عمل تنها بود این آزمون...
از مسیر عقل رفتن تاجنون...

باید اینجا چشم دل را وا کنی...
تا که در عرش خدا ماوا کنی...

درس اول در وصالش، اشتیاق...
درس آخر، وصل و پایان فراق...

شرط اول،عاشقی، تسلیم عشق...
ورنه بیخود دیده ای تعلیم عشق...

شاهدان درحلقه تسلیمند و بس...
محو رخسار گلی بی خار و خس...

حالیا در حلقه می باید طواف...
کعبه ی دل میدهد ما را کفاف...

حاجیا من قبله را گم کرده ام...
سوی میخانه تبسم کرده ام...

مطربا سازت اذان هرچه مست...
بر دل رند خراباتی نشست...

من نمازم سوی تاکستان عشق...
باده می نوشم من از دستان عشق...

عاشقان در حلقه شیدایی کنند...
دیو و شیطان را اهورایی کنند...

بشکن اینک آن بتان بی شمار...
تا که از پرده برون آید نگار...

باید اسماعیل خود قربان کنی...
تا که خود را لایق جانان کنی...

آن زمان گر طی شود راه کمال...
می شوی شایسته از بهر وصال...

خوش بود آن وحدت و دیدار یار...
میشود پاییز عمرت چون بهار...

 

بهروزفیروزی قلعه جوق



تاريخ : جمعه 24 مهر 1394برچسب:بهروزفیروزی قلعه جوق, | 15:5 | نويسنده : آریا |

 

تو به قولِ غزل از ماه کمی ماه تری
تو از این شاعر بی قافیه آگاه تری

در شب چشم تو من خواب عجیبی دیدم
خواب دندان زدنِ سرخیِ سیبی دیدم

سرخی سیب نجیبی که مرا عاشق کرد
دلش از دستِ من و دستِ نچیدن دق کرد!

غزل از چشم شما روی دلم می بارد
یک نفر نیست که این فاصله را بردارد؟

همنفس، بیشتر از فاصله ها تنهاییم
من و تو، هر دو زمین خورده یک رویاییم

تن تو کوه تلنبار علایق شده است
سر این کوه پلنگی ست که عاشق شده است

 

شاعر بی نشان



تاريخ : چهار شنبه 22 مهر 1394برچسب:شاعر بی نشان, | 13:3 | نويسنده : آریا |

 

ﻣﯽ ﺯﻧﻢ ﮐﺒﺮﯾﺖ ﺑﺮ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺍﻡ
ﺗﺎ ﺑﺴﻮﺯﺩ ﺭﯾﺸﮥ ﺑﯽ ﺗﺎﺑﯽ ﺍﻡ
*
ﻣﯽ ﺭﻭﻡ ﺗﺎ ﻫﺮ ﭼﻪ ﻏﻢ ﭘﺎﺭﻭ ﮐﻨﻢ
ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺟﺎﺭﻭ ﮐﻨﻢ
*
ﻣﯽ ﺭﻭﻡ ﺗﺎ ﻣﻮﯼ ﺧﻮﺩ ﺷﺎﻧﻪ ﮐﻨﻢ
ﺧﻨﺪﻩ ﺭﺍ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﮐﻨﻢ
*
ﻣﯽ ﺭﻭﻡ ﺗﺎ ﭘﺮﺩﻩ ﻫﺎﺭﺍ ﻭﺍﮐﻨﻢ
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ؛ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﻣﻌﻨﺎ ﮐﻨﻢ
*
ﺷﺎﺩﯼ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺭﻧﮓ ﺁﺑﯽ ﻣﯽ ﺯﻧﻢ
ﺑﻮﺳﻪ ﺑﺮ ﻃﻌﻢ ﮔﻼﺑﯽ ﻣﯽ ﺯﻧﻢ
*
ﻣﯽ ﺩﻭﻡ ﺧﻨﺪﺍﻥ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺁﯾﻨﻪ
ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﻡ؛ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺁﯾﻨﻪ
*
ﻣﯽ ﺯﻧﻢ ﯾﮏ ﺷﺎﺧﻪ ﮔﻞ ﺑﺮ ﻣﻮﯼ ﺧﻮﺩ
ﻣﯽ ﻧﺸﯿﻨﻢ ﺑﺎﺯ ﺑﺮ ﺯﺍﻧﻮﯼ ﺧﻮﺩ
*
ﻣﯽ ﻧﺸﺎﻧﻢ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺘﻢ ﯾﮏ ﮐﺘﺎﺏ
ﺗﺎ ﺑﺨﻮﺍﻧﻢ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﯾﮏ ﺷﻌﺮ ﻧﺎﺏ
*
ﺁﺭﯼ!ﺁﺭﯼ! ﺍﯾﻦ ﻣﻨﻢ ﺍﯾﻦ ﺷﺎﺩ ﻭ ﻣﺴﺖ
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﺭﺍ ﻫﺮﭼﻪ ﻫﺴﺖ

 

اصغر خان محمدی



تاريخ : چهار شنبه 22 مهر 1394برچسب:اصغر خان محمدی, | 12:47 | نويسنده : آریا |
صفحه قبل 1 2 صفحه بعد