موهاى تو مثل شب يلداست، بلند است
انگار كه من صيدم و موهات كمند است

يك لحظه نگاهم به نگاهت گره خورد و
من مات شدم، چشم تو ديوانه كننده ست

رگهاى وجودم همه از مهرِ تو لبريز
هر ضربه ى قلبم به نفس هاى تو بند است

پنهان شده اندام تو در چادر گلدار
سرتاسر اين مزرعه رُزهاى هلند است

لبخند تو زيباست ولى از توچه پنهان
ابروى كج و چهره ى آشفته لوند است

آتش بِزَنم، سفت بغل كن كه بميرم
اين گرمى آغوش تو پروانه پسند است

 

ايمان فرقانى



تاريخ : جمعه 28 آذر 1394برچسب:ايمان فرقانى, | 10:40 | نويسنده : آریا |

 

چشم تو غرق معماست خدا میداند
دل تو ساحل دریاست خدا میداند

شده ام قایق دلخسته ی این ساحل گرم
من امیدم همه فرداست خدا میداند

ترسم این است که موج تو مرا دور کند
در دلم غمکده برپاست خدا میداند

هرچه کردم که نهان دارم من این آتش را
گفت کاین شعله هویداست خدا میداند

بشنیدی سخن سرد دل غمگینم
درد و رنجم همه اینجاست خدا میداند

ببریدی و برفتی و نهان تر گشتی
چشم من غرق تماشاست خدا میداند

بعد تو حسرت دیدار تو بر دل افتاد
دیدن روی تو رویاست خدا میداند

شده ام باده خور و مست مدام از هجرت
باده و میکده برپاست خدا میداند

میزنم جام که یاد تو فراموش شود
هستی ام رفته به یغماست خدا میداند

از تو آزاد شدم تا که شوم آسوده
رد سیل از مژه برجاست خدا میداند

 

شاعر بی نشان



تاريخ : دو شنبه 30 آذر 1394برچسب:شاعر بی نشان, | 14:29 | نويسنده : آریا |

 

ﻫﺮ ﻛﻪ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﺁﺷﻨﺎ ﺷﺪ ، ﻣﺴﺖ ﺷﺪ!
ﻭﺍﺭﺩ ﯾﮏ ﺭﺍﻩ ﺑﯽ ﺑﻦﺑﺴﺖ ﺷﺪ ! ...


ﻛﺎﺵ ﺩﺭ ﺟﺎﻣﻢ ﺷﺮﺍﺏ ِ ﻋﺸﻖ ﺑﺎﺩ
ﺧﺎﻧﻪﯼ ﺟﺎﻧﻢ ﺧﺮﺍﺏ ِ ﻋﺸﻖ ﺑﺎﺩ ! ...


ﻫﺮ ﻛﺠﺎ ﻋﺸﻖ ﺁﯾﺪ ﻭ ﺳﺎﻛﻦ ﺷﻮﺩ ،
ﻫﺮ ﭼﻪ ﻧﺎﻣﻤﻜﻦ ﺑﻮَﺩ ، ﻣﻤﻜﻦ ﺷﻮﺩ ! ...


ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥ ﻫﺮ ﻛﺎﺭ ﺧﻮﺏ ﻭ ﻣﺎﻧﺪﻧﯽﺳﺖ ،
ﺭﺩّﭘﺎﯼ ﻋﺸﻖ ﺩﺭ ﺍﻭ ﺩﯾﺪﻧﯽﺳﺖ! ...


ﺷﻌﺮﻫﺎﯼ ﺧﻮﺏ ِ ﺩﯾﻮﺍﻥ ﺟﻬﺎﻥ ،
ﺳِﺮّ ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺳﺮﻭﺩ ﻋﺎﺷﻘﺎﻥ ! ...


‏« ﺳﺎﻟﮏ !« ﺁﺭﯼ ... ؛ ﻋﺸﻖ ﺭﻣﺰﯼ ﺩﺭ ﺩﻝﺳﺖ
ﺷﺮﺡ ﻭ ﻭﺻﻒ ِ ﻋﺸﻖ ﻛﺎﺭﯼ ﻣﺸﻜﻞ ﺍﺳﺖ! ...


ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﺷﻮﺭ ﻫﺴﺘﯽ ﺩﺭ ﻛﻼﻡ !
ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﺷﻌﺮ ، ﻣﺴﺘﯽ ، ﻭﺍﻟﺴﻼﻡ ...!


"" مولانا ""



تاريخ : دو شنبه 30 آذر 1394برچسب:مولانا, | 14:28 | نويسنده : آریا |

 

روح سرگردان عشقم ؛ جلوهٔ شیدائی ام...
سینه ام آتش گرفت از غربت تنهائی ام.

 

سایه ای از یک جنون جانگزا گسترده است...
در بیابانها طنین نالهٔ لیلائی ام.

 

روز و شب چون موج سر بر صخره دارداشک من..
ای به قربان خیالت دیدهٔ دریائی ام.

 

آرزو دارم به کویت پر بگیرم تا افق...
من که چون پروانه ها همزاد بی پروائی ام.

 

هر کسی می بیندم‌ دیوانه میخواند مرا...
گوئیا من تا ابد محکوم این رسوائی ام

 

شاعر بی نشان



تاريخ : دو شنبه 30 آذر 1394برچسب:شاعر بی نشان, | 14:26 | نويسنده : آریا |

 

موی خود بر شانه میریزی شرابی خب که چه

مست میرقصی در آیینه حسابـی خب که چه

 

دختـــر ِ اربابـی و یک باغ نوبر مال توست

کرده ای پنهان به پیراهن، گلابی خب که چه

 

رویت آن سو میکنی ، تا باز می بینی مرا

در قدم برداشتن ها می شتابی خب که چه

 

مثل آهویی کــه گم کرده ست راه خانه اش

اینچنین بی تاب و غرق التهابی خب که چه

 

من کــه جز بوسه ندارم هیــچ کاری با لبت

اینهمه لب میگزی در اضطرابی خب که چه

 

دوست داری که چه را ثابت کنی؟ راحت بگو

سینه چاک ِ تو هزار آدم حسابی خب که چه

 

باز شهرآورد ِ بین "نه" و "آری" گفتنت

بازی لبهای قرمز، چشم آبی خب که چه

 

من نخورده مست و پاتیل توام دستم بگیر

باز چشمت را برایم می شرابی خب که چه

 

ای بلا ! تکلیف ِ من را زودتر روشن بکن

من بمیرم یا بمانم؟ بی جوابی خب که چه

 

آه ای شیطان فرشته! لعنتی ِ نازنین !

سایه ای در بستر بیدارخابی خب که چه

 

دست بردار از سرم ، یا عاشقـم شو یــا برو

بر خودت مینازی و در پیچ و تابی خب که چه

 

بر زمینت میزنم یک شب تو را خاهم شکست

روی دیوار اتاق و کنـــج قابی خب کـــه چه 

 

شهراد میدری

 

 



تاريخ : یک شنبه 29 آذر 1394برچسب:شهراد میدری, | 20:30 | نويسنده : آریا |

 

يار اگر سر به ويرانه ما زند

هر چه ويرانه يابم، چمن مى كنم

 

يار اگر بر مراد دلم پا نهد

روى هر نقش پايش وطن مى كنم

 

يار اگر مهربان تر كند جلوه اى 

تا خدا سنگ عشقش به سر مى زنم

 

با چو فرهاد شيرين به كوهپايه اى

جان خود را در ايينه اش مى كنم

 

يار اگر عشق و اتش دهد پيرهن

به هزار اشتياقش به تن مى كنم

 

يار اگر مست خويشش خطابم كند

كس نداند نمود انچه من مى كنم

 

قهار عاصى

 

 



تاريخ : یک شنبه 29 آذر 1394برچسب:قهار عاصى, | 20:29 | نويسنده : آریا |

 

تو کز نجابت صدها بهار لبریزی

چرا به ما که رسیدی همیشه پاییزی؟

 

ببین! سراغ مرا هیچ‌کس نمی‌گیرد

مگر که نیمه شبی، غصه‌ای، غمی، چیزی

 

تو هم که می‌رسی و با نگاه پُر شورت

نمک به تازه ‌ترین زخم‌ هام می ‌ریزی

 

خلاصه حسرت این ماند بردلم که شما

بیایی و بروی ، فتنه برنیانگیزی

 

بخند ! باز شبیه همیشه با طعنه

بگو که: آه! عجب قصه‌ی غم‌انگیزی

 

بگو که قصد نداری که اذیتم بکنی

بگو که دست خودت نیست تا بپرهیزی

 

ولی.. . ببین خودمانیم مثل هر دفعه

چرا به قهر، تو از جات برنمی‌خیزی؟

 

نشسته‌ای که چه؟ یعنی دلت شکست؟هم‌این؟

ببینمت... ولی انگار که اشک می‌ریزی

 

عزیز گریه نکن ، من که اولش گفتم:

تو از نجابت صدها بهار لبریزی

 

مهرداد نصرتی
 
 


تاريخ : یک شنبه 29 آذر 1394برچسب:مهرداد نصرتی, | 20:25 | نويسنده : آریا |

 

نگاه قهوه ای ام به دری که بسته شده

  کلید ِ مُرده ی از انتظار خسته شده

 

 شبیه گریه  از این بُغض داغ ، سَر رفتم

 به قفل ِ لعنتی این اتاق وَر رفتم

 

مَنی شدم که در این اتفاق جاری بود 

 تو را بَغل زده بود و از عشق عاری بود 

 

گذشتم از تن ِ پاکت ،  که " نه " نمی گفتی

 شروع  چیدن  مُشتی  ستاره ی مُفتی

 

لبی شدم که به لب ، بوسه بوسه می خندید

 بدن ، گره شدنم را به شانه ات می دید 

 

تمام شعر ، تو و تخت و تب ، من و تن با

 تمام شب ، حرکت های نرم چندین پا ! 

 

همیشه عُقده ی تن را به خواب می بازم

 همیشه دَر به در یک دریچه ی بازم 

 

میان خواب ، کلیدم  طلایی و خوشبخت

 - توهمی  پُر تصویر خانه و یک تخت - 

 

ولی همیشه منم ... و جهان بسته شده 

 کلید آهنی  و مضحک ِ شکسته شده  

 

شکستگی ِ پُر از زجر و ضجّه  و کابوس 

 شبیه غُصّه ی چشمان هیز و بی ناموس !

 

محسن عاصی



تاريخ : یک شنبه 29 آذر 1394برچسب:محسن عاصی, | 20:23 | نويسنده : آریا |

 

از دردهای بی سر و ته ، تکه ی ریزی

 جا مانده تنها چشمهایت گوشه ی میزی

 

بُغ کرده ای آرام و با من اشک می ریزی

 دل بسته ای مثل عروسک ها به هرچیزی

 

گریه نکن این غصه را تکثیر خواهی کرد

 

شاید به این حس نبودن هات می نازی

 از خاطرات مُرده ات هم درد می سازی

 

حالا تو مشغولی و جمعی از تو ناراضی

 تنها تو ماندی بازهم در آخر بازی

 

این مرد را با گریه هایت پیر خواهی کرد

 

این غصه ها که مثل کابوسی به شب رفته

 از دردهایت هم گذشته ، سمت تب رفته

 

ترسیده و از خواب هایت هم عقب رفته

 گرمای یک بوسه که باز از روی لب رفته

 

حالا چطور این خواب را تعبیر خواهی کرد؟ 

 

با عشق ، من را از سفر بیزار می کردی

 هِی رفتنت را زیر لب تکرار می کردی

 

هر پنجره را آخرش دیوار می کردی

 دیدی که می میرم ولی انکار می کردی

 

آخر تو هم در بغض هایم گیر خواهی کرد

 

 حالا چه مانده از تو جز یک هیچ افسرده

 عکسی که در آغوش تنگ قاب ها مرده

 

مردی که حتی باورش را هم  زنی برده

 غیر از همان چشمان زیبای ترک خورده

 

چشمی که می دانست آخر دیر خواهی کرد

 

محسن عاصی

 

 



تاريخ : یک شنبه 29 آذر 1394برچسب:محسن عاصی, | 20:20 | نويسنده : آریا |

 

مردی که مرده  ، نه ، شبیه مردها هم نیست

  این درد... ، نه ، حتی شبیه دردها هم نیست

 

یک قهرمان گیر کرده لای بدبختی ست

 یک روسری مرده از تو داخل تختی ست ↓

 

که هضم کرده در خودش کابوس هایم را

 بوی تنت ، یا نه ، جای بوس هایم را

 

چشمان بازی بسته شد بر هرچه می دیدم

 ماهی شدم در تُنگ ها اما نفهمیدم

 

نقاشی ات کردم ولی این دست ها سِر بود

 بدبختی ام آن چشم های توی پُستر بود

 

تو قهرمان بودی ولی گیشه نمی فهمد

 از جنس خاری یا که گل ، تیشه نمی فهمد

 

نقاد ها بودند و رسم چنگ و دندان ها

 پایین کشیدی چشم ها را از خیابان ها

 

رفتی ولی این دردها تفسیر خواهد شد

 خانه به خانه ، چشم ها تحقیر خواهد شد

 

چیزی نمی ماند از آن تصویر جز مردی

 که دوست دارد باز باشی ، باز برگردی

 

یک ماهی ام ، اینجا ته تنگ و تو آن بالا

 نقش مکمل بوده ام از تو ولی حالا

 

یک سینمای سوخته در فکر اکرانم

 یک رگ که از دنیا بریده داخل وانم

 

هی گریه ام  می گیرد از تو روسری ها را

 می گیرم از کابوس هایت « تو سَری ها » را

 

می دانم از این بغض یا خون آبه می میرم

 ماهی اگر بودم درون تابه می میرم

 

باز از سرم آن چشم ، این تصویر رد می شد

 پُستر که زیر پای عابرها لگد می شد

 

من باختم در فیلم ، بوی مرده خواهم داد

 این فیلم ها را به کسی که برده خواهم داد

 

شاید سکانس آخرت باشم که می بینی

 یک درد ، یک ماهی مرده ، مرد بدبینی ↓

 

که مات مانده به غلاف کاغذی و تیغ

 هی جیغ هایت در سرم ، هی جیغ ها... هی جیغ ↓

 

که می کشد من را از این جا تا ته قصه

 غصه ، فقط غصه ، فقط غصه ، فقط غصه

 

چیزی نمانده ، جز تنی سِر داخل حمام

 ماهی پخته ، بی صدا ، بر روی میز شام

 

تیتراژی از یک فیلم ، بعد از انتهایی بد

 مردی که مرده  در میان دردها ، شاید

 

محسن عاصی



تاريخ : یک شنبه 29 آذر 1394برچسب:محسن عاصی, | 20:18 | نويسنده : آریا |

 

خميرت را به خونِ ماه ورزانيد و در آنی

تو را پيكر تراشيدند معماران يونانی ! 

 

تو را پيكر تراشيدند و از تن خستگی ها را 

در آوردند با نوش دو فنجان چای سيلانی

 

 حنا بستند گيسوی تو از خون عميق شب 

كشيده چشم و ابروی تو را "محمود" ايرانی*

 

بــرای رنگ چشمت جوهر دريا و جنگل را

چه زيبا ريخت در بوم نگاهت حضرت مانی

 

 خميرت تـا بخشكد داغ لب بود و تن خيس ات

از آن دم باز شد بازار گرم بوسه پنهانی!

 

 تو را عرفان و عشق آموخت خواجه حافظ شيراز

سخن آموختـی در محضر سعدی و خاقانی! 

 

كشيده از ازل دوردهانت نقش بوسيدن 

نبات سرخ تحتانی! نبات سرخ فوقانی!!!

 

 تو شاگرد اول هر چه دروس دلبری هستی

تو استاد همه معشوقِ از عاشق گريزانی !

 

بريد و دوخت با باد صبا پيراهنی از عشق

نشانده حسن بلقيس تو بر تخت سليمانی

 

 "زليخا"دلبری گر از تو می آموخت ميدانم

به عشقش جامه از تن می دريد آن ماه كنعانی!

 

 به محض ديدنت از جای برخيزند بيماران

بنا شد باتماشای تو، طبِ "ديده درمانی" !

 

چنين شوريدگی از نشئه ی سرشار چشم تو

كشانده عقل را تا خانه ی خواب زمستانی

 

سید محمد علی رضازاده 

 



تاريخ : یک شنبه 29 آذر 1394برچسب:سید محمد علی رضازاده, | 20:16 | نويسنده : آریا |

 

آتشت سرد است و یخبندان تنم

 دوزخی می‌خواهد از عصیان، تنم

 

 سر کشم؛ افسار می‌خواهم چه‌کار؟

 خاک‌ باش و پنجه‌ی طوفان، تنم

 

دامنم را نذر بستر کرده‌ام

 سفره‌ی بی‌تابی‌ات را نان، تنم

 

سنگی و هی می‌خراشد سال‌هاست

  سنگ را با چنگ یا دندان، تنم

 

سال‌ها از صخره‌ات سَرخورده‌ام 

 سال‌ها از صخره‌ات ویران، تنم

 

 

با تو صرف نیستن شد هستِ من 

 

 درد دارد؛ دردِ بی‌درمان، تنم...

 

 

 

فاطمه رنجبری

 

 

 



تاريخ : یک شنبه 29 آذر 1394برچسب:فاطمه رنجبری, | 20:15 | نويسنده : آریا |

 

ماه وقتی در شب موهای تو گم می شود

 کاروانی بین ابروهای تو گم می شود

 

ناخدا هر قدر دریا رابلد باشد شبی

 کشتی اش در موج گیسوهای تو گم می شود

 

وحشتم از مرګ خیلی کمتر لست از لحظه ای

 که سری بر روی زانو های تو گم می شود 

 

کاروان سالار من زنګ شتر های عرب

 لای آواز النگو های تو گم می شود

 

مانده ام یا آسمان در چشمهایت مخفی است

 یا زمین در بین بازوهای تو گم می شود

 

حسن حسن پور



تاريخ : یک شنبه 29 آذر 1394برچسب:حسن حسن پور, | 20:13 | نويسنده : آریا |

 

انداختی هر" پهلوان" را بر زمین ات 

با چشمهایت ، "گوی" های آتشین ات

 

 من باختم ایمان و عقل ناقصم را

وقتی قسم خوردم به "زیتون ات ، به تین ات"

 

 "لب قرمز" ، چشم آبی، گیسو طلایی 

الحمد لله و رب العالمین ات

 

 الحمد للهی که مستم کرد از عشق

با پای خود آورد تا میدان مین ات

 

 باید ببینی لحظه ی جان دادنم را

رگ های من ارزانی حمام فین ات

 

 آهوی جنگل های سرسبز شمالی

ای گرگ های بی سرو پا در کمین ات

 

 با دوستانت دشمنم ، بیرون بیاور

این مارها را از میان آستین ات

 

 اسطوره ناب غزل های منی تو

شهری خراب شعرهای دلنشین ات

 

 صد نه ، هزاران لشکر از دل های زخمی

مانده ست پشت سایه ی "دیوار چین ات"

 

 نفرین به من ، نفرین به من ، نفرین اگر که

"با من نباشد روزهای بعد از این ات"

 

رضا نیکوکار



تاريخ : یک شنبه 29 آذر 1394برچسب:رضا نیکوکار, | 20:11 | نويسنده : آریا |

 

شب مي شوم شايد از اين پس ماه من باشي 

يا آشناي خاطرِ گمراه من باشي 

 

از اينطرف ها اتفاقي سربزن ، شايد 

يكبار را در طالع ِ بيگاه من باشي

 

جمهوري ام را با نگاه خويش ويران كن 

تنها(( تو)) بايستي كماكان شاه من باشي 

 

لب مي زنم بر شوكران ِزندگي آرام

بدنيست گاهي موجب اكراه من باشي 

 

يعني بگيري دستهايم را به يكباره 

يعني كه يلداي شب ِ كوتاه من باشي 

 

دل مي دهم هرجا كه خواهي برد ، حرفي نيست 

يك عمر راه و گاه گاهي چاه من باشي 

 

جمع نقيضين است باهم بودن ما –نه – 

هرچند(( تو)) آيينه ي دلخواه من باشي 

 

سيد مهدي نژادهاشمي



تاريخ : یک شنبه 29 آذر 1394برچسب:سيد مهدي نژادهاشمي, | 20:10 | نويسنده : آریا |

 

با من ستیزه پیشه کن ای دوست!...کم کمک

تا وا رهیم از عشق...از این درد مشترک

 

دنیا به عاشقان وفایی وفا نکرد

افسانه بود دولت یاران بی کلک

 

زخمی بزن که عشق فراموشمان شود

بی منت دوای حکیمان  بی محک

 

ما هر دو دل به یک نمکین چهره داده ایم

زخمی بزن به حرمت این عشق و این نمک

 

ما هردو عاشقیم و به جایی نمی رسیم

من راضی ام به این -لی عشق- و -وصال لک-

 

یک بار پا به روی دل خود گذاشتن

بهتر که پا نهد به دلت بار ها فلک

 

هر چند بار گندم من دلربا تر است

آتش زدم به مزرعه ام ...ای دلت خنک!

 

من پیش تر به سنگ ستم سر سپرده ام

قابیل من !عنان مکش از جنگ تک به تک

 

چون گرگ ها تمام تنم را بکش به نیش

این لقمه نوش توست...چو افعی بزن به رگ

 

جایی که مرغ عشق به دادی نمی رسد

باشد مگر کنند کلاغان تو را کمک

 

یک گریه نیز پا نگرفته است در گلو

فریاد از توحش این بغض رگ به رگ

 

غیرت ندارد عشق که در کوره راه عمر

هر خنده رو نگار سفالی است پر ترک

 

ما خون غیرت فلک رگ بریده ایم

یعنی که ....خورده ایم به روی زمین شتک

 

رضا شیبانی اصل



تاريخ : یک شنبه 29 آذر 1394برچسب:رضا شیبانی اصل, | 20:9 | نويسنده : آریا |

 

نفست می‌وزد و بوی بهار در گلِ پیرهنت پنهان است

 در زمستان تن من، تن تو برف در چلّه‌ی تابستان است

 

 لطف فروردین در آمدنت، سال نو لحظه‌ی خندیدنِ توست

 ساعت از این هیجان در آتش، عقربه عقربِ سرگردان است

 

 عشق تو ریشه دوانده در من، مثل یک بوته‌ی گل در دلِ خاک

 تنِ من اما در آغوشت، خاکِ خشکی است که در گلدان است

 

 رقصِ موهات بر آن صورتِ ماه، ابر و بادی است وَرای تذهیب

 خطّ ابروی تو در نستعلیق مایه‌ی حیرت خطاطان است

 

 "هر کجا هستم، باشم، - با تو - آسمان، عشق، هوا مال من است"

 بی تو این خانه مرا سلول است، بی تو این شهر مرا زندان است

 

 حاجتِ راه‌نما نیست، که نیست هیچ‌کس راه‌بلدتر از من

 "کعبه مقصود منِ بی‌دل نیست، مقصدِ من خود ترکستان است"

 

بهمن صباغ زاده



تاريخ : یک شنبه 29 آذر 1394برچسب:بهمن صباغ زاده, | 20:8 | نويسنده : آریا |

 

عاشقی در دلِ صحرا جگری می خواهد

 دلِ آتش زده ی شعله وری می خواهد

 

پای آزاده نپیچد به خم و پیچ رهی

 منزلِ دورِ محبت کمری می خواهد

 

سر بباید که سفر پیشه کند در رهِ عشق

 سفرِ عشق هوای دگری می خواهد

 

سینه را رو به جلو رو به خطر باید داد

 چون که معشوق به تیری٬ سپری می خواهد

 

تو که عاشق شدی و دم زدی از عشق، دلا

 عشق قربانی و عزم و خطری می خواهد

 

عشق با حکمتی از تو ثمری می خواهد

 در دلِ ظلمت شب ها سحری می خواهد

 

راحله یار



تاريخ : یک شنبه 29 آذر 1394برچسب:راحله یار, | 20:7 | نويسنده : آریا |

 

من نیمه شب نگاه به ساعت نمی کنم
 
می میرم ... وُ به بی تویی عادت نمی کنم
 
 
رفتی ولی بدان که پس از تو به عشق تو
 
حتی درون شعر خیانت نمی کنم
 
 
گفتی که دوست داشتنت یک " نباید " است
 
قانون به این بدی؟!!!... نه، رعایت نمی کنم
 
 
از یاد بردن همۀ آن معاشقات ؟
 
در جنگ خویش با تو دخالت نمی کنم
 
 
با از تو گفتن است که من زنده ام، ولی
 
ای عاشق سکوت ، صدایت نمی کنم
 
 
مهرگان مهدوی وش


تاريخ : یک شنبه 29 آذر 1394برچسب:مهرگان مهدوی وش, | 20:6 | نويسنده : آریا |

 

چشم هایت شعر عشقی تازه می گوید برایم

 من تو را زیبا تر از یاس و اقاقی می سرایم

 

ای نگاهت آسمانی شعر چشمت زندگانی

 نو گل عشقی وَ من در باغ چشمانت رهایم

 

کاش چون تصویر عشقی در نگاهت می نشستم

 تا سراپا عشق می شد این دل عشق آشنایم

 

تو شکوه کشتزاری آشیان مرغ عاشق

 بی تو من گم کرده راهم خود نمی دانم کجایم

 

از تبار کهکشانی خانه ات در آسمان ها

 با تو اوج آسمانم آسمانی با صفایم

 

علی اکبر خلیلی



تاريخ : یک شنبه 29 آذر 1394برچسب:علی اکبر خلیلی, | 20:3 | نويسنده : آریا |