ملکا، مها، نگارا، صنما، بتا، بهارا
متحیرم! ندانم، که تو خود چه نام داری!

صفت رخام دارد تن نرم نازنینت
دل سخت نیز با او نه کم از رخام داری!

نه من اوفتاده تنها به کمند آرزویت
همه کس سر تو دارد، تو سر کدام داری؟!

بجز این گنه ندانم که محب و مهربانم!
به چه جرم دیگر از من، سر انتقام داری؟!

نظر از تو برنگیرم، همه عمر تا بمیرم
که تو در دلم نشستی و سر مقام داری

سخن لطیف سعدی نه سخن که قند مصری
خجلست از این حلاوت که تو در کلام داری


سعدی



تاريخ : پنج شنبه 24 دی 1394برچسب:سعدی, | 16:20 | نويسنده : آریا |

 

ای ساربان آهسته ران کآرام جانم میرود
وان دل ک با خود داشتم با دلستانم میرود

من مانده ام رنجور ازو، بیچاره و مهجور ازو
گویی ک نیشی دور ازو در استخوانم میرود

گفتم ب نیرنگ و فسون، پنهان کنم ریش درون
پنهان نمی ماند ک خون بر آستانم میرود

محمل بدار ای ساربان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم میرود

او میرود دامن کشان، من زهر تنهایی چنان
دیگر مپرس از من نشان، کز دل نشانم میرود

برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشی
چون مجمری پر آتشم کز سر دخانم میرود

با آن همه بیداد او وین عهد بی بنیاد او
در سینه دارم یاد او یا بر زبانم میرود

باز آی و برچشمم نشین ای دلستان نازنین
کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم میرود

صبر از وصال یار من، برگشتن از دلدار من
گرچه نباشد کار من، هم کار از آنم میرود

در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود ب چشم خویشتن، دیدم ک جانم میرود

سعدی فغان از دست ما، لایق نبودی بی وفا
طاقت نمیارم جفا کار از فغانم میرود


سعدی



تاريخ : شنبه 19 دی 1394برچسب:سعدی, | 12:1 | نويسنده : آریا |

در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم

بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم

به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم

به گفت و گوی تو خیزم به جست و جوی تو باشم

به مجمعی که درآیند شاهدان دو عالم

نظر به سوی تو دارم غلام روی تو باشم

به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم

ز خواب عاقبت آگه به بوی موی تو باشم

حدیث روضه نگویم گل بهشت نبویم

جمال حور نجویم دوان به سوی تو باشم

می بهشت ننوشم ز دست ساقی رضوان

مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم
و
هزار بادیه سهلست با وجود تو رفتن

و گر خلاف کنم سعدیا به سوی تو باشم.

 

شیخ اجل سعدی



تاريخ : سه شنبه 7 مهر 1394برچسب:سعدی, | 11:25 | نويسنده : آریا |

سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم
رنگ رخساره خبر می‌ دهد از حال نهانم !

گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم
بازگویم که عیان است! چه حاجت به بیانم؟

هیچم از دنیی و عقبیٰ نبرد گوشه ی خاطر
که به دیدار تو شغل است و فراغ از دو جهانم

گر چنان است که روی من مسکین گدا را
به در غیر ببینی ز در خویش برانم !

من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم !
نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم

گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن
که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم …

نه مرا طاقت غربت، نه تو را خاطر قربت
دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم …

من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم
که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم …

دُرم از دیده چکان است به یاد لب لعلت
نگهی باز به من کن که بسی دُر بچکانم

سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم
که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم …

 

شیخ اجل سعدی

 



تاريخ : شنبه 4 مهر 1394برچسب:سعدی, | 14:49 | نويسنده : آریا |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 59 صفحه بعد