تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان آریاییها و آدرس ariayiha.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.
يا رب مرا ياري بده ، تا سخت آزارش کنم
هجرش دهم ، زجرش دهم ، خوارش کنم ، زارش کنم
از بوسه هاي آتشين ، وز خنده هاي دلنشين
صد شعله در جانش زنم ، صد فتنه در کارش کنم
در پيش چشمش ساغري ، گيرم ز دست دلبري
از رشک آزارش دهم ، وز غصه بيمارش کنم
بندي به پايش افکنم ، گويم خداوندش منم
چون بنده در سوداي زر ، کالاي بازارش کنم
گويد ميفزا قهر خود ، گويم بخواهم مهر خود
گويد که کمتر کن جفا ، گويم که بسيارش کنم
هر شامگه در خانه اي ، چابکتر از پروانه اي
رقصم بر بيگانه اي ، وز خويش بيزارش کنم
چون بينم آن شيداي من ، فارغ شد از احوال من
منزل کنم در کوي او ، باشد که ديدارش کنم
سیمین بهبهانی
سلام ای چشمهای قهوه ای! رؤیای دیرینم!
شما خواب مرا دیدید؟ یا من خواب می بینم...؟
غریبم خسته ام خانم شما حتماً جوان هستید
برایم قهوه می ریزید؟می بینید؟: غمگینم
غریبم خسته ام آنقدرها که خوب می دانم
نخواهد داد غیر از این دو فنجان قهوه تسکینم
غریبم عاشقم آری، اگر صد بار دیگر هم
به این دنیا بیایم کار من عشق است من اینم...
محمّدسعیدمیرزائی
از تو چه پنهان با خودم درگیر جنگی تن به تن هستم
بی تو پشیمانم،پشیمان از به دنیا آمدن هستم
هستم شبیه تکه سنگی ساکت و دلسرد و بی احساس
هرچند بخشی از قشنگی های این دشت و دمن هستم
من خسته ام از این بهشت و دوست میدارم جهنم را
بفرست مرگت را خدا در انتظار سوختن هستم
اصلا چه مرگی ؟!...از غمت روزی هزاران بار می میرم
من مرده ام وقتی که دوری از من و جایی که من هستم
دیگر بهشتی نیست وقتی نیستی دنیای آتش هاست
در آتش ام وقتی که هم دور از تو ،هم دور از وطن هستم
در خلوتم بین دو راهی مانده ام ، یازندگی یا مرگ!
از تو چه پنهان با خودم درگیر جنگی تن به تن هستم
امین اسدپور
می روی اما برایم مثل روز ِ روشن است
زندگی بعداز تو بر وفق مرادِاین زن است
داغی ِمردادی ومن، غنچــه ی اردیبهشت
رسمِ تو،شادابی ِ من رابه یغمابردن است
بعد ازاین تقدیر ِ تو مانند اشک ازچشم من
ذره ذره روی خاکِ بی کسی افتادن است
با تمام دشمنانم دوست خواهم شد که صد،
دشمن ِ بد بهترازیک دوست،امادشمن است
با تـــو از مردانگی از مهربانــی دم زدن
قصه ی کوبیدن ِ آب ِ درونِ هاون است
از خیــالت مـی گریزم بـــــاز ، امــــا مثل مـــــرگ
سایه ای هستی که هرجایی که هستم بامن است
وجیهه جامه بزرگی
ناپلئون میگوید:
دنیا پر از تباهی است، نه به خاطر وجود آدمهای بد، بلکه به خاطر سکوت آدمهای خوب
ﻏﻤﻬﺎ ﺍﺭﺯﺵ ﺟﻨﮕﯿﺪﻥ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ ...
ﺭﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﮐﻦ ...
ﺍﻧﻘﺪﺭﺧﺴﺘﻪ ﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﮐﻤﺘﺮﯾﻦ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﺍﺯ ﭘﺎﯼ
ﺩﺭﻣﯽ ﺁﯾﻨﺪ ...
ﭘﺲ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﺎﺩﯼ ﻭﺍﻣﯿﺪ ﺑﻐﻞ ﺑﺎﺯ ﮐﻦ ﻭﺳﺨﺖ
ﺩﺭﺁﻏﻮﺷﺸﺎﻥ ﺑﮑﺶ
گرگ همیشه گرگ می زاید
گوسفند همیشه گوسفند ...
تنها فقط انسان است
که گاهی گرگ می زاید
و گاهی گوسفند
سخن بزرگان
خورشیدم وشهاب قبولم نمی کند
سیمرغم وعقاب قبولم نمی کند
عریان ترم زشیشه ومطلوب سنگسار
این شهربی نقاب قبولم نمی کند
ای روح بی قرار،چه باطالعت گذشت؟
عکسی شدم که قاب قبولم نمی کند
این چندمین شب است که بیدارمانده ام
آن گونه ام که خواب قبولم نمی کند
بی تاب ازتوگفتنم،آوخ که قرن هاست
آن لحظه های ناب قبولم نمی کند
گفتم که با خیال ،دلی خوش کنم ولی
با این عطش ،سراب قبولم نمی کند
بی سایه ترزخویش ،حضوری ندیده ام
حق داردآفتاب قبولم نمی کند
محمدعلی بهمنی
بارالها…
از كوي تو بيرون نشود
پاي خيالم
نكند فرق به حالم ...
چه براني،
چه بخواني …
چه به اوجم برساني
چه به خاكم بكشاني …
نه من آنم كه برنجم
نه تو آني كه براني ...
نه من آنم كه ز فيض نگهت چشم بپوشم
نه تو آني كه گدا را ننوازي به نگاهي
در اگر باز نگردد …
نروم باز به جايي
پشت ديوار نشينم چو گدا بر سر راهي
كس به غير از تو نخواهم ...
چه بخواهي چه نخواهي ...
باز كن در كه جز اين خانه مرا نيست پناهی ...
شاعر بی نشان
آمدهام که سر نهم عشق تو را به سر برم
ور تو بگوییم که نی نی شکنم شکر برم
آمدهام چو عقل و جان از همه دیدهها نهان
تا سوی جان و دیدگان مشعله ی نظر برم
آمدهام که رهزنم بر سر گنج شه زنم
آمدهام که زر برم زر نبرم خبر برم
گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن
گر ز سرم کله برد من ز میان کمر برم
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم
اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم
آنک ز زخم تیر او کوه شکاف میکند
پیش گشاد تیر او وای اگر سپر برم
گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود
تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برم
آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد
و آنک ز جوی حسن او آب سوی جگر برم
در هوس خیال او همچو خیال گشتهام
وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم
این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من
گفت بخور نمیخوری پیش کسی دگر برم
مولانا
ﭘﺎﯾﯿﺰ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ...
ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻏﺮﯾﺐ ﻭ ﺑﯽ ﺻﺪﺍ ﺁﻣﺪﻧﺶ
ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺭﻧﮓ ﺯﺭﺩ ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﺍﺵ
ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺧﺶ ﺧﺶ ﮔﻮﺵ ﻧﻮﺍﺯ ﺑﺮﮒ ﻫﺎﯾﺶ
ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺻﺪﺍﯼ ﻧﻢ ﻧﻢ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻫﺎﯼ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺍﺵ
ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺭﻓﺘﻦ ﻭ ﺭﻓﺘﻦ ... ﻭ ﺧﯿﺲ ﺷﺪﻥ ﺯﯾﺮ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻫﺎﯼ ﭘﺎﯾﯿﺰﯼ
ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺑﻮﯼ ﻣﺴﺖ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﺧﺎﮎ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎ
ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻏﺮﻭﺏ ﻫﺎﯼ ﻧﺎﺭﻧﺠﯽ ﻭ ﺩﻟﮕﯿﺮﺵ
ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺷﺐ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﺩ ﻭ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺍﺵ
ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻭ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﻫﺎﯼ ﭘﺎﯾﯿﺰﯼ ﺍﻡ
ﺑﺨﺎﻃﺮ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺭﻭﯼ ﻫﺎﯼ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺍﻡ
ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺑﻐﺾ ﻫﺎﯼ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ
ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﺷﮏ ﻫﺎﯼ ﺑﯽ ﺻﺪﺍﯾﻢ
ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﭘﺎﯾﯿﺰﯼ ﺍﻡ
ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻣﻌﺼﻮﻣﯿﺖ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺍﻡ
ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻧﺸﺎﻁ ﻧﻮﺟﻮﺍﻧﯽ ﺍﻡ
ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺍﻡ
ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻧﻔﺲ ﻫﺎﯾﻢ
ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎﯾﻢ
ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯾﻢ
ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﺘﻮﻟﺪ ﺷﺪﻥ
ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪ ﺷﺮﻭﻉ ﺳﻔﺮ
ﺑﺨﺎﻃﺮ ﮏﯾ ﺳﺎﻝ ﺩﻭﺭﺗﺮ ﺷﺪﻥ ﺍﺯ ﺁﻏﺎﺯ ﺭﺍﻩ
ﺑﺨﺎﻃﺮ ﮏﯾ ﺳﺎﻝ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺗﺮ ﺷﺪﻥ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﺍﻩ
ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻏﺮﯾﺒﺎﻧﻪ ﻭ ﺑﯽ ﺻﺪﺍ ﺭﻓﺘﻨﺶ
ﭘﺎﯾﯿﺰ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ، ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺧﻮﺩ ﭘﺎﯾﯿﺰ
ﻭ ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﭘﺎﯾﯿﺰ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ
شاعربی نشان
بی قرارم!!، نه قراری که قرارم بشوی!!!
من مسافر شوم و سوتِ قطارم بشوی!!!
می شود ساده بیایی و فقط بگذری و...!!
عشقِ اسطوره ای ایل و تبارم بشوی؟!!!!
ساده تر، این که تو از دور به من زُل بزنی...
«دار» من را بِبَری،، دار و ندارم بشوی!!!..
مرگ بر هر چه به جز اسم تو درزندگی ام..
این که اشکال ندارد تو «شُعارم..بشوی!!
اصغر خان محمدی
دلواپسِ غربتِ من نباش
در این دیار
پنجره ها
عادتِ دیرینهای دارند
به باران ..
و باران به خیسی خیابان
و خیابانها به آدمهایِ تنها
آدمهایی که در تاریکی شب میدوند
تا زودتر به خانههای سردشان برسند
آدمهایی که دردِ خود را فراموش میکنند
و به عزیزشان مینویسند:
دلواپسِ غربتِ من نباش
اینجا بعد از تو
پنجره
و باران
نزدیکترینها هستند به من
و خیابان
خیابان ... هنوز هم راهیِ است برای رسیدن
شاعر بی نشان
خبرنامه وب سایت: