نیتی میکنم بزن فالی

 

بی تو بی‌‌سرزمين‌ترين پرچم، بی تو حتّی من از خودم خالی
اهتزازی حقير در بادم،‌ مثل يک پهلوان پوشالی

گنگ و کوتاه و محو مانندِ سايه‌ی سردِ ظهرِ پاييزی
بی تو بی رنگ و بوترم حتّی، از گل سرخِ سينه‌ی قالی

شعله‌هايی شکسته می‌پيچند در تنور تن تب‌آلودم
بی تو احساس می کنم پوچم، با تو احساس می کنم عالی…

يک نفر داد می‌زند در من آخر اين مسير را امّا
آمده باز اين پرنده‌ی مست بشکند در هوای تو بالی
#

مثل راهِ شمال پيچاپيچ يا درِ باغِ سبز و مه در مه
با خودش حسّ تازه‌ای دارد غيرِ ناراحتی و خوشحالی

گاه با دست‌هايی از فولاد ميفشارد گلوی قلبم را
گاه فوّاره می‌زند قلبش، در همين سرزمين اشغالی

در سرم طبل می‌زنند انگار، در درونم مذاب می‌ريزند
چاره‌ام چيست…نيتی می‌کنم بزن فالی

 

امید نقوی



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:



تاريخ : چهار شنبه 6 آبان 1394برچسب:امید نقوی , | 14:42 | نويسنده : آریا |