قلب قلابی

 

آمد و دلهره ای در دلم انداخت و رفت
از خودش در نظرم حادثه ای ساخت و رفت

هی غزل پشت غزل، قافیه سازی می کرد
نوبت عشق که شد، قافیه را باخت و رفت

گفت یک عالمه احساس به من مقروض است
قرض خود را ولی افسوس نپرداخت و رفت

دلش از سنگ شد و رحم نیاورد و گذشت
مثل برق از بغل مردۀ من تاخت و رفت

تیشه بر پیکرۀ کوه غرورم زد و بعد
پرچم فتح بر این قلّه برافراخت و رفت

از دل بی خبرم زود خبردار شد و
قلب قلّابی خود را به من انداخت و رفت...

 

شاعر بی نشان

فرستنده: نازنین

 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:



تاريخ : چهار شنبه 2 دی 1394برچسب:شاعر بی نشان, | 12:44 | نويسنده : آریا |