نماندست چیزی به جزغم ... مهم نیست

گــرفته دلـــم از دو عالم ... مهـــم نیست

 

تـــو را دوست دارم قسم به خدا که...

اگر چه پس از تو خدا هم مهم نیست

 

فقــــط  آرزو  مـــی کنم  کــــه  بمیرم

پس از آن بهشت و جهنمّ مهم نیست

 

همان وقت رانده شدن به زمین ... آه !

بـــه خود گفت حوّا که آدم مهم نیست

 

بیا  تا  علف هــــای  هرزه  بکاریم

اگر مرگ گلهای مریم مهم نیست

 

ببین! مرگ هم شانس مي خواهد ای عشق

فقط  خوردن  جامی  از  سم  مهـــم  نیست

 

نماندست چیزی به جز غم، مهم نیست،

گرفته  دلـــم  از  دو عالم ،  مهم  نیست,

 

بمانم ، بخوانم ، برقصم ، بمیرم ...

دگر هیچ چیزي برایم مهم نیست

 

سید مهدی موسوی

 

 



تاريخ : شنبه 19 دی 1394برچسب:سید مهدی موسوی, | 11:47 | نويسنده : آریا |

 

تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را
 
منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد
غزل و عاطفه و روح هنرمندش را
 
از رقیبان کمین کرده عقب می ماند
هر که تبلیغ کند خوبی دلبندش را
 
مثل آن خواب بعید است ببیند دیگر
هر که تعریف کند خواب خوشایندش را
...
مادرم بعد تو هی حال مرا می پرسد
مادرم تاب ندارد غم فرزندش را
 
عشق با اینکه مرا تجزیه کرده است به تو
به تو اصرار نکرده است فرایندش را
 
قلب من موقع اهدا به تو ایراد نداشت
مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را
 
حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید
بفرستند رفیقان به تو این بندش را :
 
منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر
لای موهای تو گم کرد خداوندش را

کاظم بهمنی

 

 



تاريخ : شنبه 19 دی 1394برچسب:کاظم بهمنی, | 11:46 | نويسنده : آریا |

 

ناگهان زنگ مـی زند تلفن، ناگـــهان وقت رفتنت باشد...

مرد هم گریه می کند وقتی سر ِ من روی دامنت باشد

 

بکشی دست روی تنهاییش، بکشد دست از تو و دنیات

واقعا عاشق خودش باشــی، واقعـــا عاشق تنت باشد

 

روبرویت گلـولــــه و باتـوم، پشت ســــر خنــــجر رفیقـــــانت

توی دنیای دوست داشتنی!! بهترین دوست، دشمنت باشد

 

دل بـــه آبــی آسمان بدهی، به همه عشق را نشان بدهی

بعد، در راه دوست جان بدهی... دوستت عاشق زنت باشد!

 

چمدانی نشسته بر دوشت، زخم هایی به قلب مغلوبت

پــــــرتگاهـــی بـــــه نام آزادی مقـــصد ِ  راه آهنت باشد

 

عشق، مکثی ست قبل بیداری... انتخابی میان جبر و جبر

جام سم تـــوی دست لرزانت، تیــــغ هم روی گردنت باشد

 

خسته از «انقلاب» و «آزادی»، فندکـی درمیاوری... شاید

هجده «تیر» بی سرانجامی، توی سیگار «بهمنت» باشد

 

مهدی موسوی

 

 



تاريخ : شنبه 19 دی 1394برچسب:سید مهدی موسوی, | 10:28 | نويسنده : آریا |

 

دوباره شعر گفته ام،بخوان که سرد میشود
برس به داد قلب من، که کوه درد میشود

به وسعت تخیلش، به بال واژه های خود
ببین چگونه شاعری، فضا نورد میشود

به داد واژه ای برس، که جذب شعر میشود
ولی بدون حس تو، دوباره طرد میشود

تو فصل سبز رویشی ،بمان کنار ساقه ام
که بی تو رنگ و روی من، دوباره زرد میشود

به داد( من )نمیرسی!ولی به داد (ما)برس
که بی تو زوج عشق (ما)، دوباره فرد میشود

برس به داد شاعری ،که مثل بچه ها شده
اگر تو باورش کنی، دوباره مرد میشود

به شعر او که میرسی، چرا خسیس میشوی؟!
بخر ترانه های او، که دوره گرد میشود .

 

شاعر بی نشان

فرستنده: امیر

 

 



تاريخ : شنبه 19 دی 1394برچسب:شاعر بی نشان, | 10:24 | نويسنده : آریا |

 

اجازه هست کــــه اسم ترا صدا بزنم

به عشق قبلی یک مرد پشت پا بزنم

 

اجازه هست که عاشق شوم، که روحم را

میان دست عرق کــــرده تـــــو تـــا بـــــزنم

 

دوباره بچه شوم بی بهانه گریه کنم

دوباره سنگ به جمــع پرنده ها بزنم

 

دوباره کنج اتاقم نشسته شعر شوم

و یا نه! یک تلفن به خـود شما بـــزنم

 

نشسته ای و لباس عروسیت خیس است

هنـوز منتظری تا کـــــه زنگ را بــــــــزنــــم

 

برای تو که در آغاز زندگی هستی

چگـونه حرف ز پایان ماجـرا بزنم؟!

 

دوباره آمده ای تا که عاشقت باشم

و من اجازه ندارم عزیز جـا بــــزنـــم!

 

سید مهدی موسوی

 

 



تاريخ : شنبه 19 دی 1394برچسب:سید مهدی موسوی, | 10:23 | نويسنده : آریا |

 

لبهای غزلخوان تو را بوسه زنم سخت
مدهوش نفسهای تو این عاقل خوشبخت

تا شعر تلاوت کنی و شور برانی
چون جام شرابی بنشینم لب آن تخت

دستت به کمرحلقه ی آغوش تو هم تنگ
دیوانه شوم در دم و آزاد کنی رخت

بر سیم نفسهای تو مضراب لبم ضرب
با بوسه ی پیوسته ی تو جان و تنم لخت

بر بستر تنهایی ما مرغ حق؛ آهنگ
پر کرده نهانخانه ی ما،شادم ازاین بخت

عطر تن گلخانه ی تو بوی تن من
دستان تو در دست و خیالی که شود تخت

 هر بند من و تو شده اینجا گره در هم
ناگفته زیاد است ولی قافیه ام سخت

 

شاعر بی نشان

فرستنده: الهه



تاريخ : شنبه 19 دی 1394برچسب:شاعر بی نشان, | 10:22 | نويسنده : آریا |

 

اين شعر غزل نيست,شراب است,بنوشش
اين قافيه مست است وخراب است بپوشش

اين مصرع عريان به کسى رحم ندارد
هرکس شنوَد عقل رود از سرو هوشش

گويند که ساقى مى يکدست ندارد
اى واى اگر اين برسد باز به گوشش

ما مست مى او شده اينگونه نويسيم
بى باده ى او نيست قلم شوق خروشش

او مستيه مى هست و,خودش ساقى ساقى
صد مهدى مختار بوَد خرده فروشش

هرجا که يکى مست شد از قافيه ى او
صد مسجدو ميخانه گذارند به دوشش

آنکس که نخورداست به او جام رسانيد
وانکس که شده مست بگوئيد که نوشش

هرکس که نفهميده به پيغام رسانيد
وانان که نفهمند ,گذاريد خموشش

اين شعر غزل نيست نه اين شعر غزل نيست
اين شعرشراب است,شراب است بنوشش

 

شاعر بی نشان

 

 



تاريخ : پنج شنبه 17 دی 1394برچسب:شاعر بی نشان, | 9:41 | نويسنده : آریا |

 

نشستم به کنجی به پای دلم
و شعری نوشتم برای دلم

تمامی پر از عطر یاد تو بود
هم این باغ و هم کوچه های دلم

دریغا که عمری گذشت و نشد
نشینی شبی در سرای دلم

بهارا سکوتت مرا می کشد
تو گویی بلایی بلای دلم

مسیحای خوبم طبیبم تویی
نفسهای گرمت دوای دلم

چه می شد که در آسمان شبم
بیایی چو مَه در فضای دلم

دریغا دریغا که تیغ ستم
بریده مرا زآشنای دلم

چو گفتم که آمد غروب بهار
شنیدم همه های های دلم


بهرام صفی پوریان

 

 



تاريخ : یک شنبه 13 دی 1394برچسب:بهرام صفی پوریان, | 18:37 | نويسنده : آریا |

 

درد من درد خودم نيست، دلم مال خودم

من فراموش تواَم، واي بر احوال خودم



از پر خستة من، قدرت پرواز مخواه

من چه دادم به تو چون بال، به جز بال خودم



پر زدي اوج گرفتي به فلك همچو عقاب

اين منم روي زمين مات بر احوال خودم



من تفأل زده بودم به اميد دل تـو

جز فراغت نگرفتم خبر از فال خودم



شمع و پروانه و بلبل همه روياست ولي

من بسوزم پر خود، باز پر و بال خودم



محمد فرزین همت یار

 

 



تاريخ : یک شنبه 13 دی 1394برچسب:محمد فرزین همت یار, | 18:36 | نويسنده : آریا |

 

بگذار تا بدون تو عمرم هدر شود

این یک دو روزِ مانده هم اینطور سر شود


 
حالا که سهم من نشده یار من شوی

با من تمام خاطره ها همسفر شود


 
بر غصه ام دوباره بخندد رقیب من

دنیا تمام ، قسمت این یک نفر شود


 
با هر بهانه از دل من دور تر شوی

با هر نگاه ،حسرت من بیشتر شود


 
چیزی نمانده مرگ بیاید ، به جای تو

از عمق غربت دل من با خبر شود

 

ف-محمدزاده

 

 



تاريخ : یک شنبه 13 دی 1394برچسب:ف-محمدزاده, | 18:22 | نويسنده : آریا |

 

سرمه در چشمت مکن، روزم سیاه میکنی

قرص رویت را چرا آخر چو ماه میکنی؟

 

عاقبت خود را به زلفت دار خواهم زد شبی

آنچه از من ساختی آن شب تباه میکنی

 

پرده بر رویت بینداز و برون از خانه شو

چشم مردان چون غلط افتد گناه میکنی

 

باز ما را به نظربازی نمودی متهم

دختر معصوم، داری اشتباه میکنی

 

هرچه گفتم بی گناهم بر تو تاثیری نداشت

بی بی حکمی و حکما ً حکم شاه میکنی

 

نامه دادی که اسیر چشم مستت گشته ام

راست گفتی؟ یا فقط داری مزاح میکنی؟

 

من چه کردم با تو؟ آخر این چه کاری با منست؟

گاه رو گردانی و گاهی نگاه میکنی

 

ابروانت طاق کسری، اخم بر ابرو میار

این کمان مشکن که ما را بی پناه میکنی

 

با غل و زنجیر بایستی تو را جذبت کنم

تو مرا با گوشه چشمی سر به راه میکنی

 

محمد حسین ملکیان

 

 



تاريخ : یک شنبه 13 دی 1394برچسب:محمد حسین ملکیان, | 18:21 | نويسنده : آریا |

 

من ِ گذشته ی خود را به یاد داری که؟

به اصل ِ رجعت مرد اعتقاد داری که؟

 

منم به پای تو افتاده ام، نگاهم کن

به چشمهای خودت اعتماد داری که؟

 

اگرنه مثل لبت در حصار کن آن را

ظریف و ناب و زنانه، مداد داری که؟!

 

غزل غزل قلمم اعتراف کرد به عشق

خودت بخوان غزلم را، سواد داری که؟!

 

هنوز حلقه در انگشتم است، از تو کجاست؟

نگو که نیست! که دادی به باد!... داری که؟!

 

محمد حسین ملکیان

 

 



تاريخ : یک شنبه 13 دی 1394برچسب:محمد حسین ملکیان, | 18:19 | نويسنده : آریا |

 

عطر تو نفس های پر از قصه بادست

 پیراهن من دل به نفس های تو دادست

 

معشوق منی گر چه دلم عشق بلد نیست

 عشقت به سر هر که تو را دیده زیادست

 

با غربت تلخی که به ما ارث رسیدست

 تنها دل یک شاپرک سوخته شادست

 

تن پوش تو عشق است و غزل دگمه ندارد

 این جامه کمی بر تن این شهر گشادست

 

من تشنه دریای تو ام  غربت آبی!

 آبی که طلب کرده ام این بار مرادست!

 

منا کرمی

 

 

 



تاريخ : یک شنبه 13 دی 1394برچسب:منا کرمی, | 18:17 | نويسنده : آریا |

 

 عشقِ من !سقراط تا دل بر خطر زد، خودکشی کرد
 
مثلِ عقلِ من که تا عشقِ تو در زد، خودکشی کرد
 
 
 
آنچنان می سوزم از عشقت که دورِ استخوانم
 
پابه پای شعله ها، پروانه پر زد، خودکشی کرد
 
 
 
بوی تو می آمد از پیراهنم، محبوبه ی شب
 
مست شد، خود را به دیوار و به در زد، خودکشی کرد
 
 
 
خاطراتِ من بدون روزهای با تو بودن
 
پشتِ پا بر هرچه دارد پشتِ سر زد، خودکشی کرد
 
 
 
با گلی در دست گفتی دوستت دارم که گل را
 
مرگِ من قاپید از دستت، به سرزد، خودکشی کرد
 
 
 
صورتت را ماه تا در شعرهایم دید بر خود
 
موذیانه تهمتِ شق القمر زد، خودکشی کرد
 
 
مسعود صادقی بروجردی

 

 



تاريخ : یک شنبه 13 دی 1394برچسب:مسعود صادقی بروجردی, | 18:16 | نويسنده : آریا |

 

تسلیم تنهایی شدم اما نرفتم

حتی خودم را کشتم از دنیا نرفتم

 

من هر دری را می توانستم گشودم

از روی دیوار کسی بالا نرفتم

 

یک عمر بی صبرانه از دریا نوشتم

حتی به گوش گوش ماهی ها نرفتم...

 

مرغابی ام بی آنکه پر وا کرده باشم

دریایی ام با آنکه تا دریا نرفتم!

 

بر روی ساحل جای پاهایم اگر نیست

چون ماهیان این راه را با پا نرفتم!

 

تنهاتر از این هم شوم با عشق عشق است

بی عشق سمت خانه ام حتی نرفتم

 

در عاشقی مشروط یعنی صفر مطلق

من که برای خواندن انشا نرفتم......!

 

حسین تقلیلی

 

 



تاريخ : یک شنبه 13 دی 1394برچسب:حسین تقلیلی, | 18:14 | نويسنده : آریا |