زیر باران با خیالت رمز و رازی داشتم

با دو چشم مست تو  راز و نیازی داشتم



با تمنای رخ زیبای تو ناز آفرین،

غرق دریای نیاز و چشم نازی داشتم



شانه ات را آرزو کردم که بغضی بشکنم

با دلی باران زده پر سوز سازی داشتم



شب که آمد کوچه ها رنگ نگاهت را گرفت

همچو شبگردان نوای دلنوازی داشتم



تا سحر در معبد چشمان تو دیوانه وار

بی دل و شیدا چه شوری در نمازی داشتم



در میان شعله ها آتش به جان پروانه وار

گرد شمع روی تو سوز و گدازی داشتم



ناز شست ماه رویت ای گل رعنای من

همچو بلبل نغمه های یکه تازی داشتم



چون کبوتر خسته در پایان یک پرواز تلخ

دل به سودای شکار شاهبازی داشتم..

 

شاعر بی نشان

فرستنده: حسین

 

 



تاريخ : شنبه 12 دی 1394برچسب:شاعر بی نشان, | 23:6 | نويسنده : آریا |

 

باید پذیرفت آه، او دیگر نمی آید 

این ماجرای دردناکم، سر نمی آید

 

حسی ندارم بعد از او دیگر به آدمها 

عمریست از اعماق قلبم در نمی آید

 

با گریه های سجده هایم بر نمی گردد 

حتی خدا هم از پس او برنمی آید

 

یک قرن مفقود الاثر شد توی ویرانشهر 

شبها صدایش هرگز از سنگر نمی آید

 

"فاطی" خودش را کشت و خونش مانده روی خاک 

مادر به من گفت از سفر، "قیصر" نمی آید

 

دیگر لباس خواب ساتن را نمی خواهم 

حالا که مرد قصه در بستر نمی آید !

 

حافظ شهادت داد با فعلِ " نخواهد شد "

افسوس که فالی از این بهتر نمی آید !!


صنم نافع 

 

 



تاريخ : شنبه 12 دی 1394برچسب:صنم نافع, | 23:3 | نويسنده : آریا |

 

گیرم از ته مانده ی  عشق تو  شعری  ساختم....

سود شعرم چیست  وقتی که تو را  من باختم....



خوب می دانی  دل دیوانه ام از سنگ نیست....

گرچه  آهنگی برای ماندنت ننواختم....



شرم دارم از دلم بیرون کنم مهر تو را....

من که خود روزی به سوی مهر تو می تاختم....



قیمت دل کندنت کم نیست...اما غم نخور ....

من بهای رفتنت را با جنون پرداختم....

 

شاعر بی نشان

 



تاريخ : شنبه 12 دی 1394برچسب:شاعر بی نشان, | 23:0 | نويسنده : آریا |

 

عشق چیزی غیرِ یک پیغمبر کذّاب نیست
مهربانی هست اما آنقدَرها باب نیست

بسترِ زاینده رودم خالی و خشک و خراب
تا بخواهی تشنه ام اما دریغا آب نیست

مثل ماهی قرمزی هستم که قلب کوچکش
لحظه ای آسوده از دلشورۀ قلّاب نیست

یا کشاورزی که بعد از مدتی خون جگر
حاصلش غیر از عتاب و تندی ارباب نیست

قسمتش در جیبِ یک کیف قدیمی مردن است 
کهنه عکسی که برایش سهمی از یک قاب نیست

عرصه را باید برای دیگران خالی کنم
چوب هست و گوی هست و قدرت پرتاب نیست

تا سرم از وحشت و کابوس بیداری پُر است
هیچ چیزی بهتر از یک مشت قرص خواب نیست

با خودم گفتم که شاید با غزل بهتر شدم
شعر هم دیگر برایم اتفاقی ناب نیست...


سونیا نوری

 

 



تاريخ : شنبه 12 دی 1394برچسب:سونیا نوری, | 22:59 | نويسنده : آریا |

 

تا قبله‌ی ابروی تو ای یار کج است

                 محراب دل و قبله‌ی احرار کج است



ما جانب قبله‌ی دگر رو نکنیم

                آن قبله مراست گر چه بسیار کج است



فروغی بسطامی



تاريخ : شنبه 12 دی 1394برچسب:فروغی بسطامی, | 22:57 | نويسنده : آریا |

 

مانند کشاورز که نزدیک به برداشت

محصول خودش را همه آفت زده باشد

 

چون یوسف مصری که طرف هست زلیخا

از مصلحت خویش که تهمت زده باشد

 

مانند کسی که همه ی مدرک و پولش

یک دزد ولی در دل غربت زده باشد

 

چون کارگری که به لب کوره ی آتش

سر کارگرش گیج و غیبت زده باشد

 

یا طفل یسیری که ز نامادری خویش

از نان پدر خورده و منت زده باشد

 

آنکس که نشاندی وسط قلب خود او را

او نیز یهو قید تو راحت زده باشد

 

خود را بکند تبرئه در آخر نامه

تقصیر خودش گردن قسمت زده باشد

 

مردی به زن و مرد نباشد همه دارند

جز آنکه خودش این رگ غیرت زده باشد

 

شهرام نصیری

 

 



تاريخ : شنبه 12 دی 1394برچسب:شهرام نصیری, | 22:56 | نويسنده : آریا |

چه شده؟ ای دل دیوانه هوایش کردی؟
با دو چشمان پر از اشک صدایش کردی؟

مدتی بودکه غافل شده بودم ازعشق
تو مرا باز گرفتار بلایش کردی؟

گفته بودم که دلش معدن بی معرفتی ست
تو نشستی و دلت خوش به وفایش کردی؟

بستم آغوش به رویش که از اینجا برود
سینه ام را تو چرا باز سرایش کردی؟

او به احساس تو می زد لگد واما تو
سرمه چشم من از تربت پایش کردی؟

سعی کردم که فراموش کنم خاطره اش
بین هر خاطره ام باز رهایش کردی

به تو می گفتم از اول که خدا افسانه ست
ساده دل! باز شکایت به خدایش کردی؟

بارها تجربه کردی که دعا بی اثر است
باز هم بر سر سجاده دعایش کردی؟

رفته او با رقبا سرخوش و خندان لب و مست
وای بر تو که خودت را به فدایش کردی

 

شاعر بی نشان

 

 



تاريخ : شنبه 12 دی 1394برچسب:شاعر بی نشان, | 22:54 | نويسنده : آریا |

 

شوق دیدار تو را دارم نمی آیی چرا؟
مثل باران ، تند میبارم نمی آیی چرا؟


خسته ام از درد ، از آهنگ های بیکلام
خسته از آهنگ گیتارم نمی آیی چرا


غرق در کابوس میمانم مجال خواب نیست..
من چرا تا صبح بیدارم؟ نمی آیی چرا؟


 رفته ای! با خاطراتت اشک میریزم هنوز
باز غم در سینه میکارم نمی آیی چرا؟


ای دوای درد قلبم، خسته ام از زندگی
بی تو در بستر گرفتارم نمی آیی چرا


نسخه ای پیچیده دکتر بوسه بر لبهای عشق
آه، محتاج پرستارم نمی آیی چرا


هیچ کس من را پرستاری به جز روی تو نیست
از تب این عشق، بیمارم نمی ایی چرا

 

ف-محمدزاده

 

 



تاريخ : جمعه 11 دی 1394برچسب:ف-محمدزاده, | 15:50 | نويسنده : آریا |

 

میزنم داد مگر داد به جایی برسد
شاید از عشق تو فریاد به جایی برسد

تیر از چله رها کرده شبی با چشمی
منتظر مانده که مرداد به جایی برسد

خواستی سد دلت بشکند و رود شوی
تا در آن ماهی آزاد به جایی برسد

دل دریایی خود را که سپردی بر باد
شاید از مرحمت باد به جایی برسد

نکند فکر کنی عشق زمینت بزند
هر که با عشق در افتاد به جایی برسد

یا که با عشوه یک خط نگاری هر شب
دل اگر از کف خود داد به جایی برسد

آرزو می کنم از وادی غم دل بکنی
عشق یعنی نفسی شاد به جایی برسد

گفت شیرین، دلم از دست شما می گیرد
نکند باز که فرهاد به جایی برسد!!

 

دکترحمیدفردصفر

 



تاريخ : جمعه 11 دی 1394برچسب:دکترحمیدفردصفر, | 15:49 | نويسنده : آریا |

 

دشنه برداشته ام برسرخویش

 

               می فشارم در مُشت

                    باید این " من " را کُشت

 

هرزه گرد نامرد

            هر کجا خواست مرا رسوا برد

 

از لب هر عسلی شیرین خورد

پای هربت شده ای رنگین مُرد

 

همه جا زنگیِ بد مستِ خراب

                         در تکاپوی سراب 

 

هیچ اندیشه نکرد

 

        مرد را مردی چیست

      نظم میدان به فداکاری کیست 

 

و ندانست تعادل یعنی

       جمعِ مجبورتقابل ، صفراست …

درنهایت اما

 

        تلخ شد شیرینی          

             رفت هررنگینی …

 

مشت "من" وا شد ، پوچ

             دشنه وامانده وُ لوچ …

 

به چه ترتیب بکوبم به سرش ؟

                    که نماند خبرش !!!

 

محمد محسن خادم پور 



تاريخ : جمعه 11 دی 1394برچسب:محمد محسن خادم پور, | 15:46 | نويسنده : آریا |

 

تو چه کردی که همه شهر دلم عاشق توست؟
دفتر و قافیه و شعر و غزل شایق توست

ما که گفتیم همان روز که شیدای توایم
اینکه عاشق نشدی من چکنم؟ منطق توست

این همه شور غزل کز سر صدقم جاریست
گوشه ی پرتویی از آیینه ی صادق توست
ما که پشت درمان هیچ نمی زد احدی
گه گداریست سرانگشت تو و تق تق توست

گر که من زود بمیرم همه تقصیر شماست
این تو هستی که همه مردن من از دق توست

تو بیا تا همه شهر بگویند به شعر
که همین شاعر پاییزی ما لایق توست..

 

شاعر بی نشان

فرستنده: شقایق

 

 



تاريخ : جمعه 11 دی 1394برچسب:شاعر بی نشان, | 15:44 | نويسنده : آریا |

 

منکه تقصیری ندارم چشمتان زیباست بانو

 شعرتان انگیزه ی رنگین ترین رویاست بانو

 

قدِّتان در سرفرازی چاووشی خوانِ دلیجان

 مویتان تعبیر موجِ نرم دریاهاست بانو 

 

 نازِتان ، آوازِتان پیچیده شد درتارِ شب ها

  قولِتان پیوسته ازاکنون به فرداهاست بانو

 

آنقَدَر پوشیده می خندی که شاید من نبینم

 خود نمی دانی که ازرفتارتان پیداست بانو

 

معذرت می خواهم از گم کردن نظم بیانم

 درعوض دل را ببین عاشق ترین تنهاست بانو

 

عابرم افتاده راهم سوی گندُمزاریغما

 این همان ممنوع آدم بازی حواست بانو 

 

نوح را کشتی نشستن چاره ی دنیاست گویا

 بهترین تدبیرتان ، تاثیرتان : اینجاست بانو

 

خوش به حالم شد در این جمعیت کشتی نشسته

 گوشه ی چشمانتان گاهی به سمت ماست بانو

 

محمد محسن خادم پور

 

 



تاريخ : جمعه 11 دی 1394برچسب:محمد محسن خادم پور, | 15:43 | نويسنده : آریا |

 

دیشب سه غزل نذر تو کردم که بيايي
چشمم به ره عاطفه خشکيد ؛ کجايي؟؟

با شِکوه ي من چهره ي آدينه ترک خورد
از سوي تو اما نه تبسم ؛  نه ندايي

از بس که در انديشه ي تو شعله کشيدم
خاکستر حسرت شده ام ؛ نيست دوايي؟

 آمار تپشهاي دلم را به تو گفتم
پرونده شد اندوه من از درد جدايي

سوگند به آواي صميمانه ي نامت
از عشق فقط قصد من و شعر شمايي

هر فصل دلم بي تو ببين رنگ خزان است
آغاز کن اي گل ! سفر سبز رهايي

من منتظرم !  مرحمتي لطف و نگاهي
حيف است رسد مرگ من اما ! تو نيايي.

 

شاعر بی نشان



تاريخ : جمعه 11 دی 1394برچسب:شاعر بی نشان, | 15:41 | نويسنده : آریا |

 

افسوس که بی فایده افسوس تو خوردم

 دل مال تو شد ضربه ی جاسوس تو خوردم

 

مهتاب شبی قایقِ خود با دل آرام

 دادم به نسیمی که به فانوس توخوردم

 

چشمم به خیالی که پر از وسوسه ها بود

 آهسته به هم رفت وُ به کابوس تو خوردم

 

تا ریشه دواندی به همه سمت وجودم

 سرگشته شدم خسته به قاموس تو خوردم 

 

یک روز به نازی وُ دگر روز به بازی

 نیرنگ زبان خوش وُ منحوس تو خوردم

 

کوتاه کنم قصه نباید به تو بد گفت

 دل مُرد که عمری همه افسوس تو خوردم

 

 محمد محسن خادم پور

 

 



تاريخ : جمعه 11 دی 1394برچسب: محمد محسن خادم پور, | 15:18 | نويسنده : آریا |

 

نسیم وصل به افسردگان چه خواهد کرد؟
بهار تازه به برگ خزان چه خواهد کرد؟
 
به من که سوختم از داغ مهربانی خویش
فراق و وصل تو نامهربان چه خواهد کرد؟
 
سرای خانه بدوشی حصار عافیت است
صبا به طایر بی آشیان چه خواهد کرد؟
 
ز فیض ابر چه حاصل گیاه سوخته را؟،
شراب با من افسرده جان چه خواهد کرد؟
 
مکن تلاش که نتوان گرفت دامن عمر
غبار بادیه با کاروان چه خواهد کرد؟
 
به باغ خلد نیاسود جان علوی ما
به حیرتم که در این خاکدان چه خواهد کرد؟
 
صفای باده روشن ز جوش سینه اوست
تو چاره ساز خودی آسمان چه خواهد کرد؟
 
به من که از دو جهان فارغم به دولت عشق
رهی ملامت اهل جهان چه خواهد کرد؟

 

شاعر بی نشان

 

 



تاريخ : جمعه 11 دی 1394برچسب:شاعر بی نشان, | 15:13 | نويسنده : آریا |