رفتی ولی كجا ؟ كه به دل جا گرفته ای
 
دل جای توست ، گرچه دل از ما گرفته ای
 
 
ترسم به عهد خویش نپایی و بشكنی
 
آن دل كه از منش به تمنا گرفته ای
 
 
ای نخل من كه برگ و برت شد ز دیگران
 
دانی كز آب دیده من پا گرفته ای ؟
 
 
بگذار تا ببینمش اكنون كه می رود
 
ای اشك از چه راه تماشا گرفته ای ..
 
 
 علی اطهری كرمانی
 
 
 
 


تاريخ : یک شنبه 13 دی 1394برچسب: علی اطهری كرمانی, | 18:11 | نويسنده : آریا |

 

دوست دارم که بعد مدت ها،نت بخوانی و از "بنان" بزنی

 با سه تارت مرا بشورانی،تا خود صبـح "شد خزان" بزنی

 

رژ قرمـــر چقدر می آید، به لب و استکان و این چایـــی

 استکان می شود پر از ماهی،به لبانش اگر دهان بزنی

 

ذوقم این ست بعد از این دوری،کل امشب دوباره بیداریم

 من برایت غــــزل بخوانم و باز ، تو برایــم دم از "زبان" بزنی

 

دوست داری "فرانسه" یادم هست،تلخِ تلخ و بدون شیر و شکر

 دوست داری گلم از این قهــوه ، استکان پشت استکان بزنی ؟

 

ژست "نصرت" گرفتـه ای بانو، می نشینی کنار سیگارت

 می نویسی غزل غزل از درد،تا که طعنه به شاعران بزنی

 

شب چشمت دوباره مهتابی ست،این قرار سه شنبه ها بوده..

 از حرم بـــی قرار برگشتی ، تا سری هـــم بــه جمکران بزنی..

 

خسته ای از مسافرت بانو،بغض داری همیشه می دانم..

 توی ایوان نشسته ای غمگین،تا نگاهی به آسمان بزنی..

 

محمد شریف

 

 

 



تاريخ : یک شنبه 13 دی 1394برچسب:محمد شریف, | 18:10 | نويسنده : آریا |

 

پس زده مثلِ آتشی شعله به کاه می زند

 وسعت غصه های دل سکته به آه می زند  

 

همسفران سراب را هدیه به آب داده اند

 تشنه ترینِ چشمه ها ناله به چاه می زند

 

حرمت پرده دار را دزد چراغ دیده برد

 ساز صدا بریده را سوزِ سه گاه می زند 

 

قاصدکانِ دربه در بسکه به سایه رفته اند

 منتظران نور را چشم به راه می زند

 

طاقت یارِ خسته را تهمت ناروا شکست

 شهرطلوع خفته را خوابِ تباه می زند

 

بگذرد این کشاکش وُ گفته شود چه نکته ها

 مرد عروس مرده را حجله سیاه می زند

 

محمد محسن خادم پور 

 

 



تاريخ : یک شنبه 13 دی 1394برچسب:محمد محسن خادم پور, | 18:3 | نويسنده : آریا |

 

ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﻮ ﺍﺯ ﭘﯿﺮﺍﻫﻨﺖ ﺳﺮﺗﺎ ﺑﻪ ﭘﺎ ﺁﻫﻮ ﺑﯿﺎ

ﺍﺯ ﺍﺭﺗﺪﺍﺩﻡ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﺩﺭ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﯾﺎﻫﻮ ﺑﯿﺎ

 

ﺍﯼ ﺑﺎﻧﻮﯼ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﮐﻤﺎﻥ ﺍﯼ ﺩﺧﺘﺮ ﻧﺎﻣﻬﺮﺑﺎﻥ

ﺑﺮﺧﯿﺰ ﻭ ﺩﺭﮐﻨﺞ ﻟﺒﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻫﻨﺪﻭ ﺑﯿﺎ

 

ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺍﻡ ﺑﺮﺳﺎﺣﻠﺖ ﺑﺎ ﯾﮏ ﺑﯿﺎﺑﺎﻥ ﺗﺸﻨﮕﯽ

ﺑﺮ ﺷﻮﺭﻩ ﺯﺍﺭﺍﻥ ﺑﻌﺪ ﺍﺯﯾﻦ ﻏﻠﺘﯿﺪﻩ ﭼﻮﻥ ﺁﻣﻮ ﺑﯿﺎ

 

ﺷﺎﻋﺮﺷﺪﻡ ﺗﺎﻣﻮﯼ ﺗﻮﺳﺮ ﺭﺷﺘﻪء ﺷﻌﺮﻡ ﺷﻮﺩ

ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺍﯾﻦ ﻭﺍﮊﮔﺎﻥ ﺑﮕﺮﯾﺰ ﻭ ﺍﺯ ﻫﺮ ﺳﻮ ﺑﯿﺎ

 

ﺧﺸﮑﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﺩﺭﮔﻮﺷﻪ ﯾﯽ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭﺍﮔﺮﺑﺎﺯ ﺁﻣﺪﯼ

ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﭘﯿﮑﺮﻡ ﺑﻨﻮﯾﺲ ﺑﺎ ﭼﺎﻗﻮ ﺑﯿﺎ

 

ﻣﻦ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﺩﺭﺧﻮﯾﺸﺘﻦ ﭘﯿﻐﻤﺒﺮ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﻣﻦ

ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﻧﻌﺶ ﻣﺮﺗﺪﯼ ﺑﺎ ﺳﺤﺮ ﺑﺎ ﺟﺎﺩﻭ ﺑﯿﺎ

 

ﺭﺍﻣﯿﻦ ﻣﻠﺰﻡ

 

 



تاريخ : شنبه 12 دی 1394برچسب:ﺭﺍﻣﯿﻦ ﻣﻠﺰﻡ, | 23:39 | نويسنده : آریا |

 

خواه ناخواه از تو می گیرم سراغی گاه گاه

گرچه میدانم دریغم می کنی از یک نگاه



آنقَدَر آشفته ام که بر نمی آید دگر

کاری از دست مُسکّن های حاجی دادخواه*



دستهایم را رها کردی و تنها مانده ام

مثل دختربچه ای در ازدحام چارراه



هفت شهر دور را گشتم ولی پیدا نشد

عشق مثل سوزنی افتاده در انبار کاه



مادرم می گوید:عاشق ها تحمل می کنند

صبر کن اسب سپیدی می رسد از گرد راه

 

مریم پیله ور

 

 



تاريخ : شنبه 12 دی 1394برچسب:مریم پیله ور, | 23:37 | نويسنده : آریا |

 

زمستان  بود و بی تابی ، دلم جایی فدایی شد

نفس در سینه خشکش زد، دلم با تو هوایی شد



نگاهت نور خورشیدی ، که چشمان مرا می زد

نشستم بر سر راهت ، هوس با تو خدایی شد



به تیر تیز مژگانت ، دلم صدبار می لرزید

به دستانت که لب دادم ، شروعی سینمایی شد



درون خانه ای خلوت ، به کام شربتی  گیرا

نشستم رو به چشمانت ، نگاهت ماورایی شد .



ز رقص بیت هایی شاد ، به بزم شعر و بی خوابی

سرودم در دلم وزنی که عشقش ناخدایی شد



خیابان ها خبر دارند ، چه بی اندازه خالی شد

تمام لحظه های خوش به قلبم مومیایی  شد



استادشهریار

 

 



تاريخ : شنبه 12 دی 1394برچسب:شهریار, | 23:35 | نويسنده : آریا |

 

بگذار یوسف تا ابد در چاه باشد

حتی زلیخا بعد از این خودخواه باشد

 

مرداب خواهد شد در آخر سرنوشتِ

رودی که در فکرش خیال ماه باشد

 

قدر سکوت بغض هایش حرف دارد

مردی که بین خنده هایش آه باشد

 

ای کاش نفرینم کنی آهت بگیرد

بعد از تو باید زندگی کوتاه باشد

 

پایان راه "هفت شهر عشق" یعنی

زانوی عاشق با سرش همراه باشد

 

بعد از تو باید آنقدر بی کس بمانم

تنها خدا از درد من آگاه باشد

 

وقتی زلیخایی نباشد چاره ای نیست

بگذار یوسف تا ابد در چاه باشد

 

علی صفری

 

 



تاريخ : شنبه 12 دی 1394برچسب:علی صفری, | 23:32 | نويسنده : آریا |

 

دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم

از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم


غمم این است که چون ماه نو انگشت نمایی

ورنه غم نیست که در عشق تو رسوای جهانم


دمبدم حلقه این دام شود تنگتر و من

دست و پایی نزنم خود ز کمندت نرهانم...

 

عماد خراسانی

 

 



تاريخ : شنبه 12 دی 1394برچسب:عماد خراسانی, | 23:28 | نويسنده : آریا |

 

کوچ کردم که دلم را به کسی نسپارم

حس خوبیست که من این همه بی آزارم



عشق احساس قشنگیست ولی من شخصا

دیدگاهی متفاوت به دو عاشق دارم



خوش ندارم به کسی قولی و قلبی بدهم

که به یک حادثه روزی دل از او بردارم



این دلیلیست که در این سفر تنهایی

از مسیری که به عشقی برسد بی زارم....

 

ف-محمدزاده

 

 



تاريخ : شنبه 12 دی 1394برچسب:ف-محمدزاده, | 23:16 | نويسنده : آریا |

 

نوشتم بی" تـو" غمگینم ،

 نوشتم بی" تـو" افسرده ،

مرا با این صفت ها هم ،

 تجسم کردی و رفتی .



نوشتم بعد" تـو" شبها ،

دل من ماندِه و غمها ،

"تـو" با غمهای این شبها

 تفاهم کردی و رفتی .



شنیدی عشق در قلبم ،

عمیق و بی نهایت بود ،

گمانم بر دل کوچک ،

ترحم کردی و رفتی .



نوشتم بین صد واژه ،

مرا پیدا کن و برگرد ...

میان شعرها اما ،

 مرا گم کردی و رفتی .

شاعر بی نشان

 

 



تاريخ : شنبه 12 دی 1394برچسب:شاعر بی نشان, | 23:11 | نويسنده : آریا |

 

ساقی اینبار دگر جام تو درمان نکند

باده ات چاره ی این قلب پریشان نکند



یار گر رخ ننماید دل بی تاب مرا

مطربا چنگ تو هم شاد و خرامان نکند



چون زمینی که چمن ساخت به امید سحاب

خشک گردد دل من ابر چو باران نکند



قطره ای را که شب افتاد بهد صحرا و کویر

صحبت از چشمه و از باغ و ضمیران نکند



".عهد با ما و وفا با دگران" تا به سحر

اینچنین ظلم نه انساند و نه حیوان نکند



حالیا کز سخنم خسته و دلگیر نشو

غرض آن بود که دل سازد و عصیان نکند

 

شاعر بی نشان

 

 



تاريخ : شنبه 12 دی 1394برچسب:شاعر بی نشان, | 23:8 | نويسنده : آریا |

 

زیر باران با خیالت رمز و رازی داشتم

با دو چشم مست تو  راز و نیازی داشتم



با تمنای رخ زیبای تو ناز آفرین،

غرق دریای نیاز و چشم نازی داشتم



شانه ات را آرزو کردم که بغضی بشکنم

با دلی باران زده پر سوز سازی داشتم



شب که آمد کوچه ها رنگ نگاهت را گرفت

همچو شبگردان نوای دلنوازی داشتم



تا سحر در معبد چشمان تو دیوانه وار

بی دل و شیدا چه شوری در نمازی داشتم



در میان شعله ها آتش به جان پروانه وار

گرد شمع روی تو سوز و گدازی داشتم



ناز شست ماه رویت ای گل رعنای من

همچو بلبل نغمه های یکه تازی داشتم



چون کبوتر خسته در پایان یک پرواز تلخ

دل به سودای شکار شاهبازی داشتم..

 

شاعر بی نشان

فرستنده: حسین

 

 



تاريخ : شنبه 12 دی 1394برچسب:شاعر بی نشان, | 23:6 | نويسنده : آریا |

 

باید پذیرفت آه، او دیگر نمی آید 

این ماجرای دردناکم، سر نمی آید

 

حسی ندارم بعد از او دیگر به آدمها 

عمریست از اعماق قلبم در نمی آید

 

با گریه های سجده هایم بر نمی گردد 

حتی خدا هم از پس او برنمی آید

 

یک قرن مفقود الاثر شد توی ویرانشهر 

شبها صدایش هرگز از سنگر نمی آید

 

"فاطی" خودش را کشت و خونش مانده روی خاک 

مادر به من گفت از سفر، "قیصر" نمی آید

 

دیگر لباس خواب ساتن را نمی خواهم 

حالا که مرد قصه در بستر نمی آید !

 

حافظ شهادت داد با فعلِ " نخواهد شد "

افسوس که فالی از این بهتر نمی آید !!


صنم نافع 

 

 



تاريخ : شنبه 12 دی 1394برچسب:صنم نافع, | 23:3 | نويسنده : آریا |

 

گیرم از ته مانده ی  عشق تو  شعری  ساختم....

سود شعرم چیست  وقتی که تو را  من باختم....



خوب می دانی  دل دیوانه ام از سنگ نیست....

گرچه  آهنگی برای ماندنت ننواختم....



شرم دارم از دلم بیرون کنم مهر تو را....

من که خود روزی به سوی مهر تو می تاختم....



قیمت دل کندنت کم نیست...اما غم نخور ....

من بهای رفتنت را با جنون پرداختم....

 

شاعر بی نشان

 



تاريخ : شنبه 12 دی 1394برچسب:شاعر بی نشان, | 23:0 | نويسنده : آریا |

 

عشق چیزی غیرِ یک پیغمبر کذّاب نیست
مهربانی هست اما آنقدَرها باب نیست

بسترِ زاینده رودم خالی و خشک و خراب
تا بخواهی تشنه ام اما دریغا آب نیست

مثل ماهی قرمزی هستم که قلب کوچکش
لحظه ای آسوده از دلشورۀ قلّاب نیست

یا کشاورزی که بعد از مدتی خون جگر
حاصلش غیر از عتاب و تندی ارباب نیست

قسمتش در جیبِ یک کیف قدیمی مردن است 
کهنه عکسی که برایش سهمی از یک قاب نیست

عرصه را باید برای دیگران خالی کنم
چوب هست و گوی هست و قدرت پرتاب نیست

تا سرم از وحشت و کابوس بیداری پُر است
هیچ چیزی بهتر از یک مشت قرص خواب نیست

با خودم گفتم که شاید با غزل بهتر شدم
شعر هم دیگر برایم اتفاقی ناب نیست...


سونیا نوری

 

 



تاريخ : شنبه 12 دی 1394برچسب:سونیا نوری, | 22:59 | نويسنده : آریا |

 

مانند کشاورز که نزدیک به برداشت

محصول خودش را همه آفت زده باشد

 

چون یوسف مصری که طرف هست زلیخا

از مصلحت خویش که تهمت زده باشد

 

مانند کسی که همه ی مدرک و پولش

یک دزد ولی در دل غربت زده باشد

 

چون کارگری که به لب کوره ی آتش

سر کارگرش گیج و غیبت زده باشد

 

یا طفل یسیری که ز نامادری خویش

از نان پدر خورده و منت زده باشد

 

آنکس که نشاندی وسط قلب خود او را

او نیز یهو قید تو راحت زده باشد

 

خود را بکند تبرئه در آخر نامه

تقصیر خودش گردن قسمت زده باشد

 

مردی به زن و مرد نباشد همه دارند

جز آنکه خودش این رگ غیرت زده باشد

 

شهرام نصیری

 

 



تاريخ : شنبه 12 دی 1394برچسب:شهرام نصیری, | 22:56 | نويسنده : آریا |

چه شده؟ ای دل دیوانه هوایش کردی؟
با دو چشمان پر از اشک صدایش کردی؟

مدتی بودکه غافل شده بودم ازعشق
تو مرا باز گرفتار بلایش کردی؟

گفته بودم که دلش معدن بی معرفتی ست
تو نشستی و دلت خوش به وفایش کردی؟

بستم آغوش به رویش که از اینجا برود
سینه ام را تو چرا باز سرایش کردی؟

او به احساس تو می زد لگد واما تو
سرمه چشم من از تربت پایش کردی؟

سعی کردم که فراموش کنم خاطره اش
بین هر خاطره ام باز رهایش کردی

به تو می گفتم از اول که خدا افسانه ست
ساده دل! باز شکایت به خدایش کردی؟

بارها تجربه کردی که دعا بی اثر است
باز هم بر سر سجاده دعایش کردی؟

رفته او با رقبا سرخوش و خندان لب و مست
وای بر تو که خودت را به فدایش کردی

 

شاعر بی نشان

 

 



تاريخ : شنبه 12 دی 1394برچسب:شاعر بی نشان, | 22:54 | نويسنده : آریا |

 

شوق دیدار تو را دارم نمی آیی چرا؟
مثل باران ، تند میبارم نمی آیی چرا؟


خسته ام از درد ، از آهنگ های بیکلام
خسته از آهنگ گیتارم نمی آیی چرا


غرق در کابوس میمانم مجال خواب نیست..
من چرا تا صبح بیدارم؟ نمی آیی چرا؟


 رفته ای! با خاطراتت اشک میریزم هنوز
باز غم در سینه میکارم نمی آیی چرا؟


ای دوای درد قلبم، خسته ام از زندگی
بی تو در بستر گرفتارم نمی آیی چرا


نسخه ای پیچیده دکتر بوسه بر لبهای عشق
آه، محتاج پرستارم نمی آیی چرا


هیچ کس من را پرستاری به جز روی تو نیست
از تب این عشق، بیمارم نمی ایی چرا

 

ف-محمدزاده

 

 



تاريخ : جمعه 11 دی 1394برچسب:ف-محمدزاده, | 15:50 | نويسنده : آریا |

 

میزنم داد مگر داد به جایی برسد
شاید از عشق تو فریاد به جایی برسد

تیر از چله رها کرده شبی با چشمی
منتظر مانده که مرداد به جایی برسد

خواستی سد دلت بشکند و رود شوی
تا در آن ماهی آزاد به جایی برسد

دل دریایی خود را که سپردی بر باد
شاید از مرحمت باد به جایی برسد

نکند فکر کنی عشق زمینت بزند
هر که با عشق در افتاد به جایی برسد

یا که با عشوه یک خط نگاری هر شب
دل اگر از کف خود داد به جایی برسد

آرزو می کنم از وادی غم دل بکنی
عشق یعنی نفسی شاد به جایی برسد

گفت شیرین، دلم از دست شما می گیرد
نکند باز که فرهاد به جایی برسد!!

 

دکترحمیدفردصفر

 



تاريخ : جمعه 11 دی 1394برچسب:دکترحمیدفردصفر, | 15:49 | نويسنده : آریا |

 

تو چه کردی که همه شهر دلم عاشق توست؟
دفتر و قافیه و شعر و غزل شایق توست

ما که گفتیم همان روز که شیدای توایم
اینکه عاشق نشدی من چکنم؟ منطق توست

این همه شور غزل کز سر صدقم جاریست
گوشه ی پرتویی از آیینه ی صادق توست
ما که پشت درمان هیچ نمی زد احدی
گه گداریست سرانگشت تو و تق تق توست

گر که من زود بمیرم همه تقصیر شماست
این تو هستی که همه مردن من از دق توست

تو بیا تا همه شهر بگویند به شعر
که همین شاعر پاییزی ما لایق توست..

 

شاعر بی نشان

فرستنده: شقایق

 

 



تاريخ : جمعه 11 دی 1394برچسب:شاعر بی نشان, | 15:44 | نويسنده : آریا |